تا زمانی که وارد طوفان نشوی ، طوفان فقط تصویری ست متحرک که توانایی آشوب به پا کردن را دارد ؛ طوفان پادشاه خشمگينى ست که تصمیم میگیرد قلمرو اش را ویران کند و درخت ها را در هوا تاب دهد و پرنده ها را به زمین بکشد . اما درست وقتی که در دل طوفان غرق میشوی ، طوفان معنایی فراتر از یک کلمه ی پنج حرفی پیدا میکند . آن گرد باد مخرب تو و افکارت را قورت میدهد و بعد ، حتی اگر تمایلی به قورت دادن دائمی تو نداشته باشد ؛ افکارت را برای همیشه خواهد بلعید و این کمتر از این نیست که برای همیشه به معده ی نامرئی آن طوفان بپیوندی . کاش برای درک کردن معنای حقیقی طوفان ، راهی بجز ویران شدن به وسیله ی آن بود ... و دیدن تو طوفانی بود که گمان غلطم را - مبنی بر این که " فراموشت کردم "- اصلاح کرد . و آیا دوست داشتنی که گاه فروکش میشود و گاه برمیخزد و دل و دین را آتش میزند هوس نیست؟