" من تو گم شده ترین حالت ممکنم " این جمله ای بود که به مامان گفتم . به ترافیکی که پیش رویمان بود نگاه کرد و خندید . " من تو چهل سالگی تازه دارم میفهمم چی میخوام ، چه توقعی داری " نخندیدم . به نظرم وحشتناک بود ، مثل این بود که گرتا تونبرگ در مصاحبه هایش به گرمایش زمین اشاره کند و بخندد ، مثل این بود که جمله ی معروفش را بگوید و قهقه بزند . نمی توانستم تصور کنم که 40 سال زندگی کرده باشم ، 10 سال زندگی را پیش رویم ببینم و به اینکه تازه در حال پیدا کردن خودم هستم حتی لبخند بزنم . متوجه جدیتم شد و خواست که بیشتر تعریف کنم . یک سال و نیم پیش ، وقتی من و ش همدیگر را در اکیپی دیوانه وار دیدیم همه چیز اینجوری که الان هست نبود ، پسری به نام "ک" از هفته ی اول تشکیل اکیپ بی منطق و دیوانه وار با من لاس میزد ، اولین بار بود که با پسرها ارتباطی خارج از خانواده داشتم و ناشیانه برخورد میکردم ، دست و پایم را به معنای واقعی کلمه گم کرده بودم و نمیدانستم با توجهی که دریافت میکنم باید چه کنم ، اهمیت دادن؟ اهمیت ندادن؟ یک چیزی مابین این دو ؟ خودم را گم کرده بودم ولی به نظر میرسید روش سوم ( حداقل تا زمانی که بفهمم چه گلی باید به سرم بگیرم ) منطقی ترین روش بود ، گاهی به لاس زدن هایش لبخند میزدم و گاهی چنان اگرسیو و خشن برخورد میکردم که دستپاچه میشد ، چیزهای بدی درمورد ک شنیدم ، پسرها هیچ وقت طرفش را نمیگرفتند و دوست هایش درمورد کسی که هست به من اخطار میدادند ، لاس زدن را از حد گذراند و یک بار که در کلاس بیوانفورماتیک سختی بودیم پیام داد :" وقتی فکر میکنی خیلی کیوت میشی " ، ته دلم قنج رفت اما خشن برخورد کردم ، موبایلم را سر دادم داخل کوله پشتی ام و زمان استراحت هم کلمه ای با او صحبت نکردم با وجود چیزهایی که درموردش شنیده بودم ، توجه هایی که دریافت میکردم در پاسخ قطعی دادن مرددم میکردند ، همه چیز در برزخ بود تا زمانی که یک اتفاق کوچک افتاد ، یک اتفاق خیلی کوچک ، به قدری که موقع نوشتنش از مسخرگی همه چیز لبخند میزنم ، در راهرو بودیم و با یکی از دوست هایم صحبت میکردم ، ک جلوی من ایستاده بود ، احتمالا منتظر من یا کسی که کارش تمام شود و برویم روی چمن ها بشینیم ، خودکاری که دستم بود هنگام صحبت کردن از دستم افتاد رو زمین ، بین من و ک افتاد ، قل خورد و متمایل به ک شد ، ک ایستاد و فقط نگاه کرد ، همین ، همین اتفاق ساده ، همان ۵ ثانیه ای که طول کشید تا بفهمم ک نمیخواهد کاری کند و مغزم فرمان برداشتن خودکار را به بدنم داد ، همان ۵ ثانیه کافی بود تا مغزم رفتارش را استنتاج کند و بفهمم ک مناسب نیست ، ناراحت و دلخورده صحبتم را با دوستم تمام کردم و بی توجه به ک به سمت بوفه رفتم ، حالا میدانستم باید با این رابطه چه کنم ، ک به درد من نمیخورد ( و بله ، از بین هزاران دلیل منطقی برای ارتباط نداشتن در آن برهه ی زمانی حساس ، دلیلم این بود :" خودکارم تقریبا جلوی پای او افتاده بود و او کاری نکرد ") هرگز نخواستم ن را قضاوت کنم و این کار را انجام هم نخواهم داد ، فقط امروز تکه ای از روزنامه ی زندگی او را ورق زدم و چیزی فهمیدم ، هرچقدر هم بقیه دیوانه باشند ، همیشه ما دیوانه تریم امروز تولد " ش " بود ، خبری که احتمالا مفصل تر درموردش می نویسم ، اما بعد از تمام اتفاقات شبه جشن دو نفره ای که داشتیم چیزی گفت یکی از دوست های مشترکمان که برای اطمینان از امن بودن اینجا " ن " صدایش میکنم ، با پسری که ۶ سال ( حداقل ۶ سال ) از خودش بزرگتر است و out of nowhere پیدا شده وارد رابطه شده ، ش میگوید ن هیچ مقاومتی نشان نداده و فقط بعد از سه روز ارتباط ، بوسیده اش و وقتی کنار هم هستند پسر کمرش را دستمالی میکند ، تا اینجا واکنشم خنثی بود ، به من ربطی نداشت و هر کس آزاد خلق شده تا کاری که میخواهد را آزادانه انجام دهد ، واکنشم درست مثل زمانی بود که روزنامه میخواندم ، " کسی دختری ۱۵ ساله را کشت " " بمب گذاری در کابل " " افزایش دوباره ی قیمت دلار " ، میخوانم و عبور میکنم ، هر چقدر هم خبر شوکه کننده باشد من کنشگر فعالی نیستم و تمام کانسپتی که پیش رویم میبینم تنها ارزش خبری دارد و نه هیچ چیز دیگری بعدتر ش گفت که یکی از دوست های پسره جلوی ن و دوست های ن ، بلند به پسر گفته که " به نظرت قد ن کوتاه نیست؟" پسر جواب داده " اشکال نداره کفش پاشنه بلند میپوشه " ، ن حداقل ۱۶۲ است و اصلا به درک که چه عددی دارد ، به درک که با پسره چند سانت اختلاف دارد و به درک که پسره چه فکری کرده که همچین حرفی زده ، پسره ی تو کون نرو !! اینجا بود که کیک تولد ش را با حرص و عصبانیت قورت دادم ، متوجه اخلاق ن در انتخاب دوست شده بودم ، پسری که او را خورد کند ، تحقیرش کند و ارزش واقعیش را نبیند ، اگر این رفتار ن را افراط در نظر بگیریم ، اسم رفتار من تفریط خواهد بود... در سراسر این 18 سال ( که روز به روز به 19 نزدیک تر می شود و وحشت زده ترم می کند ) لحظات کمی احساس کردم که همه چیز دارم ، منظورم از "همه چیز " ، همه چیز است . به " تقریبا هر چیزی میخوامو دارم " ، " یه ذره مونده تا برسم به اونی که میخوام " رضایت نمی دهم ، وقتی حرف از همه چیز می شود یعنی " درست همونجوریه که باید باشه " . امروز ظرف ها را می شستم و برای لحظه ای واقعیت را ما بین تکه های مانده ی غذا یافتم مدت هاست چیزی ننوشته ام ، عکسی نگرفتم و با کسی درمورد روزهایی که یکی پس از دیگری به شب می رسانم صحبتی نکردم . از ثبت شدن هراس دارم . با فکر این که نوشتن باعث می شود برای خود 23 ساله ام چیزی به یادگار بماند که دست بگیرد و مسخره ام کند ، موهای تنم سیخ می شوند و بلافاصله نوشتن و ثبت کردن را رها میکنم . بی وطنی ! هر کتابی که به فارسی میخوانم با هزار و یک شماتت و ملامت مواجه می شوم . چرا انگلیسی نخواندم ؟ چرا همین وقت را صرف زبان خواندن نمیکنم ؟ نکند به خاطر همین چیزها نتوانم از وطنم فرار کنم ؟
گفتم خودم را در سیلی از احتمالات میبینم . میان هیاهویی بی پایان ، بین زبان فرانسه خواندن و آلمانی و هزارجور کوفت دیگر و ادامه دادن انگلیسی ، ورزش کردن و پیانو زدن ، " اوه راستی گیتار بهتر نیست ؟ " ، بین المپیاد های دانشجویی شرکت کردن و غرق شدن در درس یا روابط اجتماعی داشتن و لبخند زدن به آدم هایی که در کافه ملاقات می کنم ، می خواهم پول در بیاورم و تدریس کافی نیست ، باید درآمدم بیشتر باشد و برای آن هم بین هزار احتمال غرق شده ام . روابطه ام با "ش" هم بخش زیادی از زمانم را می گیرد و از بیشتر شدنش وحشت دارم .
خود 30 ساله ام را تصور میکنم . من 30 ساله ای که تمام 11 سال آینده را صرف سرگردان بودن و درس خواندن و در امیدوارانه ترین شکل ، مهاجرت کرده و خانه ی کوچکی دارد ، باز هم در امیدوارانه ترین شکل در کنار " ش " . احتمالا برخلاف هم سن هایش در کشور مقصد باید کار زیادی بکند تا زندگی نوپایش را ، دور از خانواده و حمایت هایشان به جایی برساند . نتیجتا تا 35 سالگی فرصت هیچ کار اضافه ای جز سر و سامان دادن به ابعاد مختلف و الزامی زندگی را پیدا نخواهد کرد . اگر بچه ای بخواهد ، کون شستن را از 36 سالگی می تواند آغاز کند و اگر فرجی بشود بچه اش در 40 سالگی اش به مهدکودک خواهد رفت . به چروک های دور چشمم در آن سن فکر میکنم . به پفی که زیر چشمم خواهد کرد . بچه ام تاتی تاتی می کند و من استخوان هایم درد میکند . چه غمگین !
جدا از بچه هایم ، تا 40 سالگی چه نوع آدمی خواهم شد ؟ آیا همانطور که من 18 ساله ، من 15 ساله را مایوس می کند ، من 30 ساله هم من 18 ساله را ناامید خواهد کرد؟
حس گم شدن دارم . ما بین احتمالات . ما بین چیزهایی که میخواهم و چیزهایی که اتفاق می افتند . خودم را دار میزنم و زنده می کنم . در 21 سالگی تصادف میکنم و میمیرم . در 35 سالگی برنده ی نوبل می شوم . در 24 سالگی معشوقه ام را از دست می دهم و خودکشی می کنم . در 27 سالگی صاحب شرکت بزرگی می شوم و برای کسی که دوستش دارم هر چیزی که می خواهد را می خرم .
من گم شده ام . سرم از فکرهای بیهوده ی آینده درد میکند . بدنم از این همه سردرد ، درد می کند . این نوشته منسجم نیست و حتی نوشته هایم هم درد میکند .
ما بین همه ی این احتمالات یک چیز قطعی ست
من
عمیقا
گم شده ام
غالب اوقات تکه ای از پازل را گم کرده ام و سرگردان روحم را ، شهر را ، دیگران را ، کارها و روز ها و شب ها را میگردم تا شاید تکه ی به جا مانده را پیدا کنم . گاهی اوقات برای لحظه ای باد می وزد ، شالم را می اندازد و درخت های بالای سرم را می رقصاند ، همه چیز متوقف می شود و " یوهو ! " تکه ی پازل گمشده پیدا شد . پاهایم را روی زمینی میگذارم که بر مدار من می چرخد اما با قدم بعدی کفش بلورین سیندرلا در پایم می شکند و به واقعیت پرتم می کند : " هنوز خلاء ای هست که پر نشده "
دنیا از مدارم به کهکشان دیگری پرتاب می شود و تکه ی پیدا شده به سرعت بی شکل می شود . حالا شبیه هیچ قطعه ای از پازل نیست
هیچ چیز
هیچ وقت
کافی نبوده
این تقصیر من نیست . ذات زندگی گشتن به دنبال پیدا کردن است ، شاید روزی جد مادریم هم این را در دفترچه اش نوشته باشد . شاید حتی جد او هم با من موافق باشد . ( هر چند تمایلی به فکر کردن به اجدادم ندارم . فکر کردن به این که این مسیر پر پیچ و خم تولیدمثل های مداوم را طی کرده ام تا به اینجا برسم ، از 19 سال هم پیرترم می کند )
هر چقدر هم پیدا کنی ، هر چقدر هم کامل باشی ، همیشه چیزی هست که هنوز کشفش نکردی و کسی که او را نبوسیده ای .صفحه ای در جزوه که نخوانده ای . همیشه دره ی زیبایی هست که ندیدی و در جلسات لکه ای روی پیراهنت هست که نمیدانی .
ذات زندگی همین است
شاید همه ی کاری که باید انجام دهیم صد در صد استفاده کردن از چیزی ست که داریم و رها کردن تمام ده میلیون درصد هایی که نداریم
اما صد در صد من تا کجا خواهد رفت؟
اما حالا این منم و این جایی برای مکتوب شدن .
دارم گند میزنم .
از پاسی از صبح تا عصر در کنار "ش" آشپزی میکنم ، همدیگر را می بوسیم ، گاهی به آغوش می کشیم ، ناهار میخوریم ، استراحت می کنیم ، فیلمی میبینیم و ظرف ها را می شوریم . تا چشم باز میکنم 10 ، 12 شده و 12 تبدیل به دو بعد از ظهر . یک و نیم برای هر کاری زود و وسواس به خرج دادن است ولی داستان ساعت 2 متفاوت تر از چیزی که باید باشد . 2 که می شود همه چیز روی دور تند می رود و تنش واقعی اغاز می شود . یک روز دیگر که به بطالت گذاشته ، مایه ی تاسف ، آه و فغان و افسوس . یا تند تند ناهار میخوریم یا سریع ظرف ها را جمع میکنیم که کمی استراحت کنیم .
کلاس های دانشگاه را میبینیم و بر خلاف اوایل که در کنار هم و پیژامه پوشیده با اشتیاق درس میخواندیم ، درس ها صفحه ای هم پیش نمی روند . ماه قبل هفته ای چند بار می دویدیم و " ش " عرق کرده و خسته مرا به خانه ام می رساند . با عجله گاز می داد و می رفت تا قبل از 9 خیابان ها را به سکوت شب بسپرد . بعد من پریود شدم . همینقدر ساده . دلیلی به همین مسخرگی برای یک ماه ما را از دویدن دور کرد . برای یک هفته درد کمرم را بهانه ای کردم برای ندویدن و همین استراحت کافی بود تا کم کم خستگی عضلاتم را درک کنم و از دویدن هم دور شویم . درگیر امتحانات شدیم . یک مشت عصب و عضله که باید یکی پس از دیگری در ذهن بگنجانیم . اندیشه ی اسلامی و وصایای بی معنی . امتحان ها یکی پس از دیگری و کسل کننده تر از همیشه .
حتی برای دور شدن از حال و هوای پر رخوت اخیرم دوره ای هم ثبت نام کردم . نوروساینس . شور و عشق همیشگی ایم . بر خلاف انتظار و تصور ، دو جلسه ی قبل تر این دوره هم بهانه های جدید تری دستم داد تا بیشتر احساس رخوت کنم . رویایی که درباره ی " دوره ی علوم و اعصاب " داشتم هم به واقعیت بدل نشد و کسل ترم کرد . به طور خلاصه هیچ چیز آنطور که باید و شاید پیش نمی رود و همین دارد مغز و عضلاتم را ضعیف تر از همیشه می کند .
کتاب میخوانم . زیاد . ( یا حداقل هفته ی پیش زیاد خواندم ) . دیروز اتوبیوگرافی مرلین مونرو را تمام کردم و حسرت زیبایی اش را خوردم . کمی بعد نیمی از " راهبی که فراری اش را فروخت " را خواندم و به مسخرگی کتاب و طرز نوشته شدنش خندیدم و کنار گذاشتمش و حالا کتابی از النا فرونته را میخوانم .
کتاب خواندن را دوست دارم ، از وقتی خواندن و نوشتن یاد گرفتم کتاب خواندن را دوست داشتم ولی این چند وقت به چیزی دچار شدم که تا به حال تجربه اش نکرده بودم .
کتاب را با عذاب وجدان در دست میگیرم و از درون اشک میریزم .
گروهی از بچه های دانشگاه هر روز ( و اصلا بی دقت واژه ها را انتخاب نکردم ! " هر روز " ) سمت و سویی هستند . سه یا چهار دختر و همین تعداد پسر . کوه ، بولینگ ، رستوران و ... . مسخره ترین بخش این است که تقریبا از همه شان کم سن و سال ترم و حس می کنم از درون برای این همه فرو رفتن در باسن مردم و " داداشی شدن " پیرم . خودم را از این چیز ها کنار کشیدم و در دلم به حال و هوایشان پوزخند میزنم . ( شاید هم دارم به حال و هوای خودم میخندم . این یکی از میلیون چیزهایی ست که منتظرم با گذر زمان مشخص شود )
از مکتوب شدن میترسیدم چون همه ی مکتوبیاتم همین هاست ! نه داستان عاشقانه ی جدیدی ، نه اهداف جدیدی ، نه آدم های جدیدی . من در پوسته ی عجیبی فرو رفته ام و ماجراجویی ام را از دست دادم .
من ، من جدیدی هستم ، که نباید باشد .