نمیدونم انسان خدا رو خلق کرده یا واقعا ما مخلوقیم و توسط خدایی خلق شدیم ، هر کدومش که باشه این یه رابطه ی خلق دو طرفه ست ، اگر ما مخلوق باشیم ، توسط خدایی خلق شدیم که عشق به خلق داره و این حتما توی ما هم دیده میشه ، اگر هم که خودمون خالق باشیم ، خدایی رو خلق کردیم و عشق به خلق در ما جاری و ساریه بخشی از ما تحت هر شرایطی و هر چیزی عاشق خلق کردنه و باید بهش اجازه بدیم که این کار رو ازادانه و با تمام قوا انجام بده از این جمله هایی که میگن بابت هرکاری که کردی و میکنی به خودت افتخار کن و همیشه بهترین خودت بودی و فلان متنفرم بهتر نیست فقط منطقی باشیم و بپذیریم که یه جاهایی عمیقا گند زدیم ، زیرا که انسانیم ؟ بی هیچ افتخاری ؟ بعضی وقتا با کوچکترین چیزا ( دارایی های مالی ) ای که دارم حس میکنم الان خیلی آدم بزرگیم و دنیا زیر پاهام تکون می خوره . نویسنده ها تمام چیزهایی که دوست داشتن احساس کنن ، تمام چیزایی که دوست داشتن زندگی باشه ، عشق باشه ، آسمون شبیه ش باشه رو می نویسن ، هنری ترش میکنن و دستکاریش میکنن و به فروش می رسونن هر دفعه که میرم اونجا بخشی از کودکی و خاطراتمو میبینم که بهم زل زدن . قاطی وسایل قدیمیم میگردم به امید این که چیز تازه ای پیدا کنم . بخشی از وجود من اونجا زاده شده و فقط با اونجا رفتن از عمق به سطح میاد . اگر زمان رو بتونیم در قالب مکان تعریف کنیم ، تمام گذشته برای من توی همون یه خونه حبس شده .
از خودم خجالت می کشم که ارزشمو به این چیزا میدونم ، واقعا خجالت می کشم !
خواننده های نجوون تحت تاثیر قرار میگیرن و بوم ! توقعاتشون مطابق چیزی رقم میخوره که فقط توی ذهن یه نویسنده ست ، توی ذهن یه کارگردانه ! چیزی که از واقعیت دوره
موقع خداحافظی همیشه ساکت از آینه ی بغل ماشین به خونه خیره میشم . هجوم آرومی از احساساتو توی مغزم لمس می کنم . غم ، دلتنگی ، شادی برای روزی اینجا بودن . خیلی معروفه که میگن " بخشی از من فلان جا جا موند " اما واقعا وقتی مهاجرت می کنیم و از مبدایی به مقصدی میریم ، تکه ای از ما توی مبداء جا می مونه یا تکه از مبدا با ما به مقصد میاد ؟
من می گم دومی . چون هر چقدر بیشتر بارم رو می بندم و میرم فقط بیشتر سنگین میشم . فقط بیشتر مغزم نمیکشه .