تاســـیان

تو چه ميدانى كه احساس كاستى مطلق چه چنگى به روحم ميزند؟ كه چگونه گوشت روحم را ميكند و چگونه با شوق به خونى كه از جسم روحم بيرون ميدود خيره ميشود؟

تو آن سيب سرخى كه دستش را در دست دورترين شاخه ى دنيا گذاشته و من اين كودك نيم وجبى كنار درخت هستم كه به تو خيره ميشوم و احساس ناتوانى ميكنم . كلافه دستم را روى تنه ى درخت ميگذارم و مانند مادرى كه كودك از دست رفته اش را به اميد نفسى دوباره تكان ميدهد ؛ تكانش ميدهم . اميد و شوق به دست آوردنت كه به زير پوستم ميدود ؛زبرى تنه ى درخت را احساس نميكنم . سيب سرخ دور از دسترسم ! از قواى يك كودك و استوارى پيكر اين درخت كهن سال چه ميدانى؟! بگو از عميق ترين اميدى كه در يك لحظه رنگ ميبازد و به اندازه ى بى رنگى پوچ ميشود چه ميدانى ؟! آرام آرام بال به سوى تو پرواز كردنم زخمى ميشود و مينشينم . از كنج آزادى پوچم به تو خيره ميشوم .پوچ ترين آزادى ها زمانى ظاهر ميشوند كه محبوبت نباشد . درست در همان لحظه عميق ترين اسارت ها هم نمايان ميشوند . من در زندان غمت به اسارت كشيده شدم ... نميتوانم تمام عمرم را كنار درختت سپرى كنم سيب سرخم ! محزون به درخشش جادويى اى كه روى نيمكره ى چپت جا خوش كرده نگاه ميكنم و از جا بلند ميشوم . سيب سرخ دور از دسترسم ! از پريشانى روح لرزانم چه ميدانى؟ از فكر اين كه نكند فردا به اميد ديدارت بيايم و در دست كس ديگرى باشى چه ميدانى؟! تو ... سيب سرخم! تو چه ميدانى كه احساس كاستى مطلق چه چنگى به روحم ميزند؟

+ مانا | |

+ مانا | |

قطعاً ترانه سراى " باز آمد بوى ماه مدرسه " مادرى دل افسرده و خسته با ٩ بچه ى قد و نيم قد بوده كه موفق شدن در ترانه سرايى را همچون صعود قله ى مون بلان ميدانسته - سخت ولى ممكن - اما تقدير و قضا دور كوه منحصر به فردش را نوار زرد رنگ " danger " كشيده و بعد ٩ بچه ى لك لك سوار به سوى او نازل كرده ! آن بزرگوار عطاى ترانه سرايى را به لقايش بخشيد اما به هر حال خلاص شدن - به خاطر بازگشايى مسرت بخش(!) مدارس - از سر و كله زدن  با نُه بچه اى كه به كمك هم از چارچوب در آويزان ميشوند و خانه را به طور كلى مورد عنايت خود قرار ميدهند انقدر لذتبخش هست كه باعث شود طبع شاعرانه ى آن حضرت بيدار شود . القصه ؛ طبع شاعرانه ى آن مظهر ادب - و البته تمسخر - باري ديگر چشم به جهان گشود و با سرنگ بنزين را به تك تك سلول هاى دلهاى محصلان تزريق كرد و كبريت شعله ور نثارشان كرد . تقدير هم ازين قاعده ى همگانى مستثنى نبود و به ياد دوران تحصيل خود افتاد و پس از لعن و نفرين فراوان ، ريشه ى اين ترانه ى دردناك را در تعداد فرزندان لك لك سوار يافت . وى از آن پس تصميم گرفت با كم كردن تعداد فرزندان لك لك سوار از خلق اين آثار بديع و دردناك جلوگيرى كند . 

+ مانا | |

عشق زمينى شكنجه ست ؛ تنها گاهى روحت را آكنده از حسى وصف ناپذير ميكند و بعد از روى ابرها سقوط ميكني و روى تپه اى از جنس سردرگمي فرود مى آيى ! چيزى كه گفتم از نظر خيلى ها عشق واقعى نيست؟ هوس محض است؟ دوست داشتن ضعيف است؟ اهميت نخواهم داد ... عشق شكنجه ست و شكنجه گر است ، تراژدى است  ... بله عشق كاملاً تراژدى است !    

+ كتاب هاى غمگين نخوانيد !...

+ مانا |

باسلام و درود
ضمن عرض خسته نباشید بابت 144 ساعتی که برای آفریدن دنیای پیچیده ی ما مختلفُ الپایان وقت گذاشتید - و " تبارک خودتان " از این آفرینش - اینجانب خواهشمند است لطف بفرمایید و در ورژن بعدی انسان ها سیستم دفاعی روان را نیز خلق کنید . بدین شکل که هرگاه عقربه های غم و غصه ی انسانی عددی بیش از مقداری معین را - خواهشاً عددی تک رقمی انتخاب بفرمایید - نشان دادند ؛ آن حیوان ناطق ، بی تعقل و اندیشه و در هر حالتی که هست بخوابد . چرا که غرق شدن در خواب ، بِه از دست و پا زدن در باتلاق بی ریخت و قیافه ی غم است . این بنده ی حقیر خواهان آن است که شما صاحب الاختیارِ عزیزدل بیخیال معایب بی اندازه ی این طرح شوید و به مزایای آن بپردازید . اطمینان دارم که کَرم شما بیش از چیزی ست که پیش چشمِ خاکِ پایِ شما متصور میشود . راستی ... برای جهان دیگری هم 144 ساعت وقت صرف کرده اید ؟
فدای قد و بالای شما - هرچند بزرگان گفتنه اند فراتر از آنی هستید که قد و بالا و دست و چشم و پرده ی دیافراگم داشته باشید - ؛ ارادتمند دائمی شما ؛ جمعی از افکار پوچ 

+ مانا |

چیزی نیست ... دانه های خاکشیریم که زمانه در ظرفِ دنیا بدون توقف و لحظه ای مکث مخلوطمان میکند . بالا و پایین میرویم ؛ به هم برخورد میکنیم و از هم جدا میشویم ؛ در قطر ظرف مینشینم به سمت شعاع میدویم و میچرخیم و به مرکز ظرف سفر میکنیم . طعم همه چیز را میچشیم و - شاید - بعد از آنکه به اندازه ی کافی و به اندازه ی خودمان تجربه کردیم ؛ اسیر نی ای خواهیم شد که هر چند لحظه یک بار دانه ای را از ظرف جدا میکند ... به کجا خواهیم رفت؟

+ مانا | |