دغدغه های تکراری ، پست های تکراری ، آدمای تکراری ، حتی امید تکراری به نو شدن همه چیز از خودم میترسم ، از کارایی که وقتی از یکی خوشم میاد انجام میدم ، از این که آتیش چشم کسی زندگیمو به آتیش بکشه میترسم ، الان که بیشتر فکر میکنم حتی نمیدونم زندگیم به آتیش کشیده میشه یا نه ، فقط حس کردی که آرزوت انقدری از خودت بزرگتره که میخوای هر بهونه ای پیدا کنی که ثابتش کنی؟ آتیش چشم و همه ی این داستانایی که از خودم درمیارمم همینه ، طنابم شدن برای راحت سقوط کردن ، نه امن سقوط کردن ، راحت سقوط کردن ! مثل طنابی که فقط به پات وصلش کرده باشی ، یه سرش به پاته و یه سرش ازاده ، نگاهش میکنی و میگی با این طناب اگه سقوط کنم اون وقت تقصیر من نیست دیگه ، من طناب بسته بودم به پام ، بعد از بالای جایی که اکسیژنش کمه از شدت ارتفاع خودتو بندازی پایین ، بگی اگه خدا بخواد سالم میرسم اون پایین ، این منم ، این منم ! خدا این چند وقتو رحم میکنه بهم؟ خودم چی؟ خودم ؟ خود من ؟ نه ! ساعت نزدیک به شیش صبحه و تازگیا به طرز خوفناکی ، خواب تا دو قدمیم میاد ، تو چشامم زل میزنه و حتی حس میکنم از رگ گردنم بهم نزدیک تر شده ، ولی با همه ی این توصیفا و شرایط ، انگار هیچ وقت انقدری نزدیک نیست که ببرتم ، انگار انقدری وفادار نیس که از لب دریا تشنه برم نگردونه ، من هی زل میزنم به دیوار ، هی زل میزنم به دیوار ، و خوابم نمیبره، داره خطرناک میشه این خستگی دائمی ای که به جای خواب تو رگام دارمش اكنون منم كه خسته ز دام فريب و مكر اومدم اینجا که بگم دلم برات تنگ شده ،بعدترش آب و تاب بدم بهش ، بگم دلم برا موهات ، برا چشمات و برا تک تک اجزاء صورتت ، برا صدات و جوری که اسممو میگفتی - حتی اگر خیلی هم ساده و مثل بقیه بوده باشه - تنگ شده ، ولی میدونستم و میدونستن و میدونستی که دروغه ! میدونستم و میدونستن و میدونستی که من هیچ وقت از فاصله ی کمتر از یک متر چشماتو ندیدم دستاتو نگرفتم یا موهاتو لمس نکردم ، میدونم و میدونی که ما در واقع هیچی نبودیم ! با این که هیچ وقت اینجا و این نوشته ها رو نمیخونی ولی منو ببخش که من دلم برای تو تنگ نشده ، که حتی نمیدونم دقیقا چه شکلی بودی ، که فقط دلم برا احساسی که وقتی لبخند میزدی تو دلم موج میزد تنگ شده ، که دلم برا اون موقعی تنگ شده که به خاطر دیدنت شب خوابم نمیبرد ، دستام عرق میکردن و پاهام میلرزیدن ، که من فقط دنبال اون احساسم نه خود تو ، که مجبورم این سوالا رو بپرسم که یه چیزیو بهت ثابت کنم : تو زیبایی ؟ بله ، تو امیدم بودی مثل نور تو شب ؟ بله قطعا ، تو دوری ؟ فرسنگ ها و فرسخ ها ؟ در واقع نه ولی حقیقتا بله ! من هرگز تو رو حتی تصادفا لمس نکردم و هرگز هم دوست ندارم تقدست رو اینجوری از بین ببرم؟ شکی نیست که جواب مثبته میبینی ؟ عشق من به تو درست مثل عشقم به ماهه ، که اگر زحلم جاش بود فرق نداشت ، که اون از بچگی انگار باهام بوده ، که توی لعنتی بعد ۷ سال انگار هنوز معنای عشقی برام ، که لعنت از ساعت نه و نیم کم و بیش یه بند داشتم درس میخوندم ، یه نصفه کیک به عنوان صبونه خورده بودم و دیگه کم کم داشتم حس میکردم که نمیکشم بیشتر از این ، الانم هر یه جمله ای که مینویسم یه ذره از این سالاد ماکارونی ایه رو میخورم و ادامه میدم :)) ، یادم رفته بود درس خوندن تو کتابخونه چقد لذت داره ، خیلی یادم رفته بود متاسفانه چه اتفاقی داره تو حوالی من میفته ؟ چیزی که میخواستمو قبول شدم و حتی جونی برای تلاش کردن براش ندارم ، ولی اینا حرفه فقط ، حدیث غیر معتبره ، غلط کردم که جون نداشته باشم ، قهرمانی که من تو ذهنم دارم هیچ وقت تو این شرایط پا پس نمیکشه ، وقتی بودن اون قهرمان تو اطرافیانم سودی بهم نمیرسونه چرا خودم اون قهرمان نباشم ؟ چرا شبیه یه قهرمان حتی بی جون براش نجنگم؟ میجنگم ، میجنگم ، باید بجنگم ، بجنگ دختر !!
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام