از خودم میترسم ، از کارایی که وقتی از یکی خوشم میاد انجام میدم ، از این که آتیش چشم کسی زندگیمو به آتیش بکشه میترسم ، الان که بیشتر فکر میکنم حتی نمیدونم زندگیم به آتیش کشیده میشه یا نه ، فقط حس کردی که آرزوت انقدری از خودت بزرگتره که میخوای هر بهونه ای پیدا کنی که ثابتش کنی؟ آتیش چشم و همه ی این داستانایی که از خودم درمیارمم همینه ، طنابم شدن برای راحت سقوط کردن ، نه امن سقوط کردن ، راحت سقوط کردن ! مثل طنابی که فقط به پات وصلش کرده باشی ، یه سرش به پاته و یه سرش ازاده ، نگاهش میکنی و میگی با این طناب اگه سقوط کنم اون وقت تقصیر من نیست دیگه ، من طناب بسته بودم به پام ، بعد از بالای جایی که اکسیژنش کمه از شدت ارتفاع خودتو بندازی پایین ، بگی اگه خدا بخواد سالم میرسم اون پایین ، این منم ، این منم ! خدا این چند وقتو رحم میکنه بهم؟ خودم چی؟ خودم ؟ خود من ؟ نه !