غرق توی روزمرگیم ، غرقم توی " وای ببین چی شد امروز به کارام نرسیدم " . بعد از یک سال و نیم ناخونامو درست کردم و بعد از مدت ها با پدرم صحبت کردم ( هر چند این بخش از قصه م ، ماجراهای زیادی داره ) . بعد از مدت ها زندگی کردن با این سیکل های پایین و بالارونده مشخصا میدونم که حداقل برای مدتی قراره توی مود خوبی باشم و با این حال روزمرگی کلافه کننده ای سراغم اومده . روزهایی که "ش" کنارم نیست حتی سخت تر میگذرن و فکر میکنم این که به حضور هم عادت کردیم قابل کتمان نیست . کاملا شفاف به خاطر میارم که توی یونیفرم های گشاد و با 5-6 کیلو وزن بیشتر از الانم ، کنار یه لیوان قهوه یا چای ( طبق معمول ) نشسته بودم که فهمیدم "ن" هم در حوزه ی سرطان مشغول به فعالیت و فلانه و چقدر که به نظر من این سرطان لعنتی خز و خیل و عوام پسند میومد .  من کمی کلی نگرم ، کلمه ی درستی براش نمیدونم و با وجود این که میدونم " کلی نگر " اصلا چیزی که دنبالش بودم نیست ولی میگمش ، من در اصل اعتقاد به پیوستگی همه چیز دارم ، شخص رو از شخص و علم رو از هنر جدا نمیدونم ، تناقضی ما بین وجودیت یک اعتقاد و دیگری نمیبینم هر چند میدونم که برای ثابت کردن « درست بودن » یک اعتقاد چقدر خون ریخته شده و میشه ، اما باز هم در ماهیت و کنه صرف « بودن » چیزها از دید من تناقض نیست مگر این که حماقت و تعصب ادمیزاد فاکتور دومی باشه که وارد مسئله میشه . با وجود این که انقدر همه چیز رو به هم پیوسته میدونم ، تا امروز و این برهه از زمان هیچ وقت تا این اندازه خوشبختی رو دسته جمعی حس نکرده بودم ، تا قبل تر از این به نظر یه شعار میرسید و تا امروز نفهمیده بودم که درد کشیدن دیگران چه رنجی رو روی دوش شادی من میزاره ، زمانی که با «ش» برای دویدن میریم یا برای آینده برنامه میریزم ، تصور بدبختی خودم و بدبختی دسته جمعی مون لحظه ای از گوشه ی ذهنم کنار نمیره ، میگن وقتی برنامه ریزی میکنیم خدا بهمون میخنده ، من خدا نیستم ولی راستش منم به خودم میخندم ! شاید یکی از مهمترین چیزهایی که توی این 3 سال به مرور یاد گرفتم زندگی کردن با افسردگیه . روزهای سال کنکور که به گفته ی دوستام " بهترین کلاس " و " زیباترین روزها " بودن رو من هنوز هم نتونستم مثل بقیه ببینم . انگار که تمام مدت لنز سیاه سفید به چشمم زده باشم ! یه لایه ی محو از عصبانیت های اون سال و کرونا و کثافت 18 سالگی ! من تمام چیزی که از سال کنکور یادمه افکار خودکشی بود و جمع کردن وسایل از خونه ، کشوندن خودم تا سلف مدرسه بود و دیدن تست زدن بقیه وقتی کوچکترین فاکی به فیزیک و دینی نمیدادم و از مولف های کتاب زیست دبیرستان عصبانی بودم . من از سال کنکور گوشی 11 دو صفری یادمه که باهاش قایمکی به « ش » پیام میدادم و میفهمیدم بچه های طلا رفتن آزمایشگاه رویان ، نه پرن و نه مهر به اندازه ی من به طلا گرفتن نزدیک نبودن و هیچ کدوم نمیدونستن که اون "یک و خرده ای" درصدی که از آزادی طلا گرفتن منو به این کنج غربت کنکور کوفتی پرت کرده ، تا چه اندازه برای من دردناکه . هیچ کدوم نمیدونستن تا چه اندازه از خودم عصبانی بودم و تا چه اندازه خودم رو ناامید کرده بودم . بچه های کلاس 126 همچنان پول جمع می کردن و قهوه ساز میگرفتن و من روز به روز از تک تکشون دور تر میشدم . من از پشت لنز دود گرفته ام به جنب و جوش 126 نگاه میکردم و این چیزیه که از اون رنگین کمون با من به یادگار مونده . اون لنز کثافت با من موند در حالی که دیگران همیشه خوشبخت ، اون دردا رو توی همون سال و 18 سالگی کثیف جا گذاشتن . حالا کسی برای " آه ، من هم همینطور " و " روزهای سختیه " نیست . حالا کمابیش یاد گرفتم با افسردگی زندگی کنم ، با افسردگی کارگاه ثبت نام میکنم و مقاله مینویسم . با افسردگی به دوست های جدیدم لبخند میزنم و جلوی دوست های قدیمی تر وا می رم . با افسردگی فرانسوی میخوندم و با افسردگی 100 تا آثار برتر کلاسیک رو به چشم یه هدف جدید میبینم . با افسردگی برای کشورم حسرت می خورم و با افسردگی جایی که میخوام بهش مهاجرت کنمو بررسی می کنم . چه فرقی با حالت عادی داره؟ میدونم که هیچ کدوم از این کارها در نهایت من رو به سمت شادی و رضایت سوق نمیدن . جنگ من با من از جایی شروع شده و با نصیحت های هیچ روانشناس احمقی هم به صلح تبدیل نمیشه ! همه ی این ها جدا از روزهای بیشمارین که توله سگ بازیگوش افسردگی منو ساعت ها افلیج شده و پر غصه به کنار شومینه و توی تخت می کشونه . نیچه گفت سگ سیاه افسردگی و فکر نمیکنم هیچ تشبیهی کامل تر از این باشه ، سگ سیاه افسردگی به محض دیدن گازت می گیره اما درد اصلیش همون لحظه ست ، اگر با هاری نمیری و از گاز گازای اولیه ی سگ جون سالم به در ببری ، تا همیشه اهلیت شده . باید منتظر باشی که تا همیشه با سگ دوشادوش ، مثل دو دوست قدیمی جدا نشدنی قدم برداری . هد شات شدم ، توی بزرگترین آسانسوری که تا به حال دیده م با مردی که تا به حال ندیده بودم ، سر موضوعی که یادم نمیاد درگیر شدیم و وسط جمعیت بود که هد شات شدم ، گلوله ی ریز از شقیقه ی سمت راستم تو رفت و توی یه اسلوموشن دراماتیک بیرون اومدنش از سمت چپ سرم رو شاهد بودم ، انگار که من هم راوی باشم و هم اول شخص مفرد ، گلوله تو گویی که اسفنج رو سوراخ کرده باشه بی هیچ کثافت کاری و خون ریزی ای بیرون اومد ، هیچ چیز نمیدونستم جز این که خسته ام و الان هاست که بمیرم . با همون تفنگ به وسط سر مرد شلیک کردم و نگران بودم که نکنه این شلیک اونو نکشته باشه . از آسانسور اومدم بیرون و رو به جمعیت بلا چاو رو خوندم ، ذره ای جون توی بدنم بود و با هر کلمه بی رمق تر می شدم ، برام سوال بود که چرا تموم نمیشه ، چرا اون لحظه ی زیبای خلاصی از زندگی نمیرسه پس ، از محیط بلا چاو پخش شد و همه چیز تاریک شد ، مردم من رو به چشم یک قهرمان دیدن و با هم بلا چاو رو میخوندن ، یاد تمام کسایی افتادم که کشته شدن و دلم میخواست خلاصی از زندگی ای که تجربه کردن رو تجربه کنم ، حالا وقت پیوستن بود ، وقت کنار اونها بودن بود . منتظر مرگ بودم و مرگ من رو جا گذاشته بود انگار ، غمگین بودم ، با تموم وجودم ، از نمردنم ناراحت بودم که بیدار شدم ، خبری از نفس عمیق آزادی نبود ، خبری از حس رهایی از کابوس نبود ، فهمیدن این که من هد شات نشدم و توی یک قدمی مرگ نیستم ناراحت ترم هم کرد ، دلم میخواست از تخت پایین بیام و کنارش زانو بزنم و به خدای عیسی التماس کنم که خودش توی بیداری هد شاتم کنه ، دلم میخواست حداقل به دنیاهای موازی اعتقاد داشته باشم و باور کنم که من در یک دنیای دیگه از زندگی نجات پیدا کرده ، خواب مرگ برای من کابوس نبود ، یک رویای شیرین بود ، شیرین تر از بوسه ی وصال و اشک شوق موفقیت  زندگی مقابل چشم من دیگه افسونی نداره
این پست رو میخوام همینقدر ساده ، بی محتوا و معمولی رها کنم .
فکر میکنم اینجوری میتونه به بهترین شکل نماد روزهایی باشه که میگذرن و افکاری که گذشتن و نگذشتنشون تفاوت چندانی ندارن !
روحمم خبر نداشت که قراره چندین سال بعد ، حوزه ی مورد علاقه م و عشق و علاقه م به کار در خز و خیل ترین بخش این ترند عوام پسند به اوجش برسه و این همه روز رو با ذوق فراوون بشینم investigation راجع به اپیدمیولوژی سرطان بنویسم . وا مصیبتا !
+ توی عنوان دلم میخواست " ناباروری" رو هم کنار ناباوری بیارم که متاسفانه موضوعی براش پیدا نکردم ، ولی از اونجایی که توی روز سوم سیکلم هستم ، ناباروری رو هم با اضافه به قرینه ی معنوی به عنوان این پست بیفزایید ، تشکر !
ن به این که فکر میکنم خوشبختی در گرو به دست آوردن بیشتره ، میخندم . حتی اگر خدایی نباشه و نخنده .