حالا این ما بودیم ، کنار هم ، وسط حقانی و مدرس طبق معمول شلوغ ، باد می وزید و من از تموم شدن تابستون خوشحال بودم ، هر چند در برابر خوشحالی کنار تو بودن هیچ بود ! راننده کلافه روی دنده و فرمون ضرب گرفته بود و من آرزو می کردم که حقانی ته نداشته باشه . حتی لحظه ای از خودم نپرسیدم که باید کنسلش کنم یا نه ، لبخند زدم و سوار ماشینی شدم که چند دقیقه ی بعدش رسید . توی راه به my favorite faded fantasy که از قبل برای شنیدن آماده ش کرده بودم گوش دادم و آرزو کردم ای کاش حقانی لعنتی کوتاه بود ، ای کاش حقانی لعنتی وجود نداشت ! یکی از پست های قدیمی تر رو خوندم ، پرت شدم به عقب ، ای کاش استعاره بود ، ای کاش از سر عادت گفته بودم :" پرت شدم به عقب " ، اینطور نبود ! چیزی توی وجودم تغییر کرد که محدود به ضربان قلب نبود ، چشمام به جایی خیره شد ، قوز پشتم رو صاف نکرده به دیوار پشتم تکیه دادم و یاد تو افتادم . خیلی وقت بود که ننوشته بودم و امروز که بعد از مدت ها به امیر ایمیل زدم احساس کردم که قلم دست گرفتن رو ، تایپ کردن رو ، کنار هم گذاشتن حروف و کلمات رو فراموش کردم . احساس کردم راننده ای بودم که پاهام رو از زانو به پایین از دست دادم یا نقاشی که کور شدم . چیزی در من مرده که قبلا قوت من بود . وقتی فقط میخونی ( که برای اون هم به سختی زمان کافی پیدا می کنم ) و خبری از نوشتن نیست ، بیشتر شبیه به اینه که توی جایگاه یک نویسنده می ایستی و با چشمای اون به جهان اون نگاه میکنی ، هیچ وقت اما اون صحنه رو با چشمای خودت و از جایگاه خودت نگاه نکردی ! بی نهایت تمایل دارم که به سبک ۱۵-۱۶ سالگیم برگردم ، احساس میکنم فقط بازگشت به عقبه که یک گام میتونه منو به جلو ببره ! امیر توی ایمیل بی نهایت کوتاهش ، مانا میم صدام زد و نمیدونم که سال ۹۵ که اینجا رو درست کردم به این اسم معروف بودم و همون موقع بود که « محفل میم » رو برام فرستاد ، یا وقایع جدایی از هم هستن و حالا که به گذشته نگاه میکنم سعی در مرتبط کردنشون دارم ، چیزی که هست امیر و درست کردن این وبلاگ و عادت به نوشتنش توش ، برای زمان دورین ، چه در هم تنیده باشن و چه نباشن ، یاد آوری و برگشتن بهشون مثل غرق شدن توی یه آب گرمه ، خفه م میکنه اما از این که همه ی وجودمو میتونه در بر بگیره ، احساس امنیت میکنم .
تمام روز رو به زور لبخند زده بودم و هر وقت راجع به بابا ازم سوال پرسیدی چیزی سر هم کرده بودم . کلافه بودم ، نباید دروغ میگفتم ، میدونم که همیشه به همه راجع به بابا دروغ گفته بودم و باهاش راحت بودم ، ولی اینجا نه ، الان نه ، به تو نه !
وسط یکی از مکثای کوتاه بین صحبتامون بهت گفتم که بابا رو دو ساله ندیدم و وقتی کوچیک بودم طلاق گرفتن و با مامان زندگی میکنم ، گفتم به خاطر همین کلافه شده بودم ، زیر پوستی شوکه شدی ، نمیدونم از چیزی که بهت گفتم بود یا متعجب بودی که بین این همه آدم چرا به تو دارم میگم ، بهم گفتی :" اشکال نداره !" دستت رو به پام زدی ، احتمالا سبک دلداریت با دوستای پسرت بود و الان گیج بودی . هر چند اون اولین برخورد غیر تصادفی جسمم با جسم یه جنس مذکر غریبه بود ولی هیچ معنایی برام نداشت . برعکس دفعه ی بعد ، برعکس برخورد بعد !
برعکس 1 سال و نیم بعدش که توی بلوار بهت گفتم نمیتونم به صحبت کردن باهات ادامه بدم ، که گفتم هر حرفی بهت بزنم این کشیده شدن به سمتت برام غیر قابل کنترل و اذیت کننده میشه ، که بهت گفتم آخرین باریه که میبینمت ، نشستیم و من منتظر اسنپم بودم . هوا بیش از اندازه برای 7 شب تاریک بود و سرمو گذاشتم روی شونه ت . به تبعیت از من سرت رو خم کردی روی سرم ، پیشونیم به قوس گردنت میخورد ، بی هیچ سدی ، پوست به پوست ، کلافه شدی و چیزی توی صدات تغییر کرد ، " چه حرارت بدنت عجیبه " منم همین فکر رو راجع به دمای بدن تو میکردم ، ملتمسانه ادامه دادی :" کنسلش کن ، لطفا اسنپتو کنسلش کن " لبخند زدم ، حس قدرت و ضعف می کردم ، هیچ وقت همچین وجهی ازت رو ندیده بودم و توی چشمم چیزی جز پسری که لحظه ای کنترلش از دستش در نمیره نبودی و از طرفی توی جامعه ای که زندگی میکردم ، مطمئن نبودم که شنیدن همچین صدای ملتمسانه ای چیز مکرمی باشه !
یاد روزی افتادم که با وجود این که به نظر میرسید از سر اجبار با هم توی یه ماشین افتادیم ، اگر تهش رو در می آوردی میفهمیدی جفتمون خوشحال بودیم ، جفتمون منتظر فرصتی برای راحت تر صحبت کردن بودیم ، یاد حقانی و بعد ترش مدرس افتادم ، یاد نسیم خنکی افتادم که بعد از یه تابستون گرم و طولانی وزیدن گرفته بود و لای موهام میرفت ، اون موقع هنوز بعضی از دوستامون ایران بودن و همه چیز خیلی متفاوت تر بود . من ، تو ، احتمال ما شدنمون توی ذهنم !
پیش تر توی شرایطی که صحبت کردن برام راحت نبود ، دائم بحث به خانواده هامون کشیده میشد ، فهمیده بودیم پیشینه ی تحصیلی مامانامون خیلی بهم شبیهه و برای من که هر لحظه دنبال دلیل تازه ای برای عاشق شدن بودم ، همین یه چیز درخشان بود ! این که مامان کسی با مامان تو ، توی یه رشته کار میکنن ، بهترین نشونه ی این که قراره پسرش خوشبختت بکنه نیست ؟!
بحث به جای لعنتی ای که توقع داشتم کشیده شد . ازم پرسیدی :" امم ، بابات چی ؟" چطور میگفتم نمیدونستم ؟ چطور میگفتم که تقریبا 2 ساله که ازش خبری ندارم ؟ چطور میگفتم که راستشو بخوای تا حدودی خبر دارم و در حال قرص مصرف کردنه ؟! قرص هاش چاقش کردن و صورتش از ریخت افتاده ، عکس 20 سالگیش رو که دیدم گریه کردم ، مثل پسرای جذابی بود که توی دانشگاه هیچ وقت سمتشون نمیرم و حالا مرد میانسال چاقی شده که 3-4 سال یک بار از سر عذاب وجدان سمتش میرم . چطور میگفتم میدونم که چند بار بهش شوک الکتریک دادن و روانش رو بهتر کرده ولی هنوز باید دارو مصرف کنه و کار نمیکنه ؟ چطور میگفتم از نگاه پر از ترحم بقیه ی خانواده بهش حالم بهم میخوره ؟ که هر چند که سال هاست که دیگه باهاش زندگی نمیکنم دائم دنبال نشونه هایی از دیوونگی هاش توی خودم میگردم ؟
بهت نگفتم . حداقل اون موقع !
لبخند زدم یا حداقل سعی کردم ، آخرین شغلی که داشت رو گفتم و سریع توپ رو توی زمین تو انداختم . " بابای تو چی ؟"
جوابت رو یادم نیست ، برام مهم نبود ، گور بابای بابای تو وقتی گور بابای من داره روز به روز بیشتر با مشکلات روانیش کنده میشه !