تاســـیان

خیلی وقت بود که ننوشته بودم و امروز که بعد از مدت ها به امیر ایمیل زدم احساس کردم که قلم دست گرفتن رو ، تایپ کردن رو ، کنار هم گذاشتن حروف و کلمات رو فراموش کردم . احساس کردم راننده ای بودم که پاهام رو از زانو به پایین از دست دادم یا نقاشی که کور شدم . چیزی در من مرده که قبلا قوت من بود .

وقتی فقط میخونی ( که برای اون هم به سختی زمان کافی پیدا می کنم ) و خبری از نوشتن نیست ، بیشتر شبیه به اینه که توی جایگاه یک نویسنده می ایستی و با چشمای اون به جهان اون نگاه میکنی ، هیچ وقت اما اون صحنه رو با چشمای خودت و از جایگاه خودت نگاه نکردی !

بی نهایت تمایل دارم که به سبک ۱۵-۱۶ سالگیم برگردم ، احساس میکنم فقط بازگشت به عقبه که یک گام میتونه منو به جلو ببره !

امیر توی ایمیل بی نهایت کوتاهش ، مانا میم صدام زد و نمیدونم که سال ۹۵ که اینجا رو درست کردم به این اسم معروف بودم و همون موقع بود که « محفل میم » رو برام فرستاد ، یا وقایع جدایی از هم هستن و حالا که به گذشته نگاه میکنم سعی در مرتبط کردنشون دارم ، چیزی که هست امیر و درست کردن این وبلاگ و عادت به نوشتنش توش ، برای زمان دورین ، چه در هم تنیده باشن و چه نباشن ، یاد آوری و برگشتن بهشون مثل غرق شدن توی یه آب گرمه ، خفه م میکنه اما از این که همه ی وجودمو میتونه در بر بگیره ، احساس امنیت میکنم .

+ مانا | |