تاســـیان

ما یه داستانیم با یه پایان غیر کلیشه ای ،"  مرگ آدم خوبا ! "

+ مانا | |

اجازه ی حسادت دارم؟ اجازه دارم یه بار احساساتمو صادقانه بیان کنم به جای این که تا این حد ادای این چشم و دل سیرا رو دربیارم ؟ اجازه دارم منم یه بار دلم بخواد مسافرت فرانسه و روم عو به فاصله ی دو هفته داشته باشم و بعد از یه ماه دبی باشم ؟ میتونم نترسم از این که بقیه بفهمن منم دلم میخواد مث خانواده ی پدری و مادریم فکر اقامت باشم و برای اروپا برنامه بریزم ؟ میتونم راحت بگم که من باید تمام زندگیمو بجنگم تا برسم به چیزی که دختر داییام تو 12-13 سالگی بهش رسیدن؟ جواب تا کی نه عه؟ تا کی من اون دختر خوبه م که قراره هیچ فشاری به هیچ کس نیاره  و به سیرت کار داشته باشه و نه صورت؟ لعنتی ...

 

+ مانا |

مامان جون فک میکنه داره توی وقت اضافه زندگی میکنه ، اینو عمیقا حس میکنم ، بعد از اضافه شدن هر چیز جدیدی به اموالش توضیح میده که چطوری باید تقسیمش کنیم ، جای طلاهاشو میگه ، جای سندا رو ، بدهکارا رو ، طلبکارا رو ، میشینه کنارم و ساعت ها با موهام ور میره و از دوم دبستانش میگه ، تولد ولیعهد و شاه که پشت سر هم بود و باید سرود میخوندن ، از ششم ابتداییش که شاگرد اول شده بود توی استان و برای کسی اهمیت نداشت ، گریه میکرد که بزارید درس بخونم ، زجه میزده ، حرف خانواده اما یه چیز بود و بس ، "نه"

وقت اضافه ی زندگیش با این جمله پیوند خورده :" اگه زنده بودم " گاهی جملات دیگه ایم میگه :" اگه عمری باقی بود " جای قرصاشو توی یخچال نشونم میده ، سوغاتیایی که اورده رو ، هر دفعه که میره میگه شاید این اخرین بار باشه ، من نمیفهمم ، من لبه ی پرتگاه نیستم و حس نمیکنم که چه حسی داره نگاه پیاپی به پایین انداختن و دائما به سقوط فکر کردن ، من میخندم ، مامان جون اما نه

+ مانا | |

تمام این اتفاقا برام مث یه تحول ساده س ، یه تحول خیلی ساده که بخشی از زندگیه ، که همه طیش میکنن ، همه درگیرش میشن ، همه توش له میشن و ساخته میشن و همه به طرز غریب و بی معنی ای حس میکنن که تنها کسایی هستن که حسش کردن ! مثل جوش دوران بلوغه ، مث دورگه شدن صدا ، برای اولین بار احساس نیاز به جنس مخالف ، برای اولین بار حس کردن برجستگی سینه

 

دارم حس میکنم که دو ماه برای به بلوغ رسیدن وقت دارم ، که توی این دو ماه باید جوشامو دربیارم ، پوستامو بندازم و با این خود لعنتی جدید کنار بیام ... که اگر نیام بیچاره م ، بی چاره ، بدون چاره ....

+ مانا | |

Call me by your name and I’ll call u by mine :)

 

+ مانا | |

فک میکردم سرابم واسه همه ، فهمیدن این که حتی سرابم نیستم درد داشت .

 

+ مانا | |

فاصله داشتم از روزی که ۱۸ سالگیم شروع بشه ، فاصله ی زیادی داشتم ، انقدر زیاد که گاهی فکر میکردم بینمونو مرگ پر میکنه ، دگرگونی پر میکنه ، پایان دنیا در آعوش میکشتش ... حالا من آروم آروم دارم سرمو رو شونه ی هیجده سالگی میزارم و دستای کثیفی که بغلم میکننو دوس ندارم ... شاید هیچ چیزی غیر از هفت سالگیو دوس نداشته باشم حتی !

+ مانا | |

مامان حرص میخوره ، ناخوناشو نمیجوعه ، ضرب نمیگیره با پاش ، ازین عادتای مسخره موقع حرص خوردن نداره ولی حرص میخوره ، میفهمم و میفهمه ، میگه چرا به تو چیزی نگفتن ؟ ، شونه بالا میندازم و جعبه ی کتابامو چک میکنم دوباره ، دارم چکشون نمیکنم ، دارم تظاهر میکنم ! ، میگه خیلی بیشعورن ، میگم ولشون کن ، سر دلم میگه ولشون کن ، ته دلم میگه ولشون کن ، همه ی وجودم میگه اونا ادمای بی ارزشین برای حرص خوردن ، من ایمان دارم به این موضوع ولی بازم مامان ناراحته ، میگه نوه ی اون خانواده ای مثلا چرا داره ازدواج میکنه عموت بهت خبر نمیدن ؟ ، میخندم میگم عجب بوفالویی عم هس زن عموم ، مامان میخنده ، کارتونا رو جا به جا میکنیم ، یه سریاشون دور ریختنین ، ای کاش اون لکه ی ننگ و اون فامیلی مسخره رم میتونستم یه روز بندازم دور ، ای کاش خانواده ی پدریمم دور ریختنی بودن ، خودشون و همه ی بوفالوهای پلنگی که دورشون جمع کردن ... برای این که آزاد بشم ، شایدم برای این که مطمئن بشم مامان حرص نمیخوره ...

 

 

 

+ مانا |

نمیدونستم قراره انقدر سخت باشه ، خونه ی جدید ، محله ی جدید ، ادمای جدید ، تغییر چیز بی رحمیه ، چیز غیر قابل پیش بینی ایه ، تا الان دلم میخواست زودتر برم تو اتاق جدیدم ، در حیاط خلوتو باز کنم و تو سفیدی جدیدش غرق بشم ، الان نمیخوام  ، میخوام هر روز تو چشمای این میوه فروش و اون کتابخونه زل بزنم ، باورم نمیشه این منم

+ مانا |

همسناي ما حامله ميشن اون وقت من فك ميكنم پسرا شپش دارن :))

 

+ مانا | |

اگه سقوطو بشناسي...

 

+ مانا |

پر تلاطم بود امروز ، یه سمبل کامل از آوارگی ، از سردرگمی ، از گرسنگی و اعصاب خوردی ، یه لاته خوردم و سه تا کاپوچینو و هنوز میلم به قهوه فروکش نکرده ، هنوز میلم به هیچی فروکش نکرده ...

+ مانا |

كلماتو داره مرور ميكنه ، يكي يكي و با مكث ، وسطش ميزنه زير خنده و ميگه دريغ از يه درست ، لبخند ميزنم ، جوري كه دندونام معلوم ميشن ، بلد نيستم مليح بخندم ، بلد نميشم ، كلمه ي بعديو ميزاره رو دستش ، چقد لاغرن ، برعكس دستاي منن ، دارم از دستش ميدم ؟ اره ، غمگينم ميكنه اين موضوع ؟ معلومه كه اره ، به اندازه اي كه فك ميكردم قراره غمگينم كنه ؟، نه ! نه ! هيچ وقت دورنماي از دست دادن مث خودش نبوده ، هيچ وقت هم نميشه ، هرچقدر تكرارش كني يادش نميگيري ، سرمو سُر ميدم روي شونه ش ، كلمه ي بعدي، درست نگفت دوباره ، ميخنده ، لبخند ميزنم ، بدون نشون دادن دندونام ، شايد لبخند مليح همون خنده ي تلخه ، هموني كه نميفهمم و خيلي بلدمش ...

+ مانا | |

رشته ي زندگيم از دستم در رفته ، رشته ي چيزايي كه اهميت دارن ، فلسفه ، تفكر ، مهر مهر مهر ، دوستي ، تكامل ، با خودم دشمنم ، از خودم بدم مياد و مثل هميشه اومدم اينجا و محض رضاي خدا حتي نميتونم تظاهر كنم كه بلدم به شاد نوشتن ، اگر اسم اين ناله ها نوشته باشه 

+ مانا | |

میخوره بهم ، سریع خودمو میکشم کنار ، چندشم نمیشه چون میشد فهمید که از قصد نبوده ، میشد فهمید عجله داشته ، زمزمه میکنه ببخشید ، واکنشی نشون نمیدم و کیفمو رو پام جا میدم و به کتابم نگا میکنم ، حس میکنه نشنیدم یا شاید عصبانیم و نخواستم بشنوم ، کسی که سوار شد خانوم بود، چرا بلند نشد که خانومه بیاد کنار من بشینه ؟ این کاری نیست که همه میکنن ؟ چندشم میشه ! این دفعه بلندتر میگه ببخشید و همزمان سرشو برمیگردونه سمتم ، بهش نگاه میکنم ولی انقدر فاصله نزدیکه که معذبم میکنه ، سریع سرمو برمیگردونم و دوباره به پاراگراف اخر صفحه نگا میندازم ، حواسم نیست ، موهاش چه قشنگ بود ، چقدر جذابه ادم تو سن کم موهاش سفید بشه ، تاحالا نفهمیده بودم که چقدر میتونه خاص یاشه ، حس خوبی به موهای در حال سفید شدنم پیدا میکنم هر چند که هنوز سفیدیشون معلوم نشده و غالبشون خرمایین ، چقدر خسته م ، چقدر کلافه م ، چقدر میخوام درد و دل کنم ، چقدر دلم میخواس سرمو بزارم رو شونه ی این مردی که کنارم نشسته و موهاش سفیده ، تشر میزنم به خودم ، باید بزنم ، حداقل ۸ سال ازم بزرگتره و باید بزنم ، غیر منطقی شدم و تشرو بایدد بزنم ! ، دستشو میکنه تو جیب ژاکتش و پولو به راننده میده ، چه جذاب ! کلافه س ! چه جذاب ! عصبی میشم از دست خودم ، کتابو میبندم و اروم میزارمش رو پام ، سعی میکنه سرشو برگردونه که عنوان کتابو ببینه ، میرسیم ، پیاده میشه ، پیاده میشم ، سه چهار متری چلوتر از من راه میره و وقتی به نزدیکای یه ماشین در حال تخلیه ی جنس میرسه برمیگرده و پشتشو نگاه میکنه ، نگاهش اینوریه ولی به روی خودم نمیارم ، برمیگرده و دوباره جلوشو نگاه میکنه ، از سمت چپ ماسین میره و میپیچم از راست میرم ، وقتی به جلوی ماشین میرسم میبینم وایستاده سمت چپ و داره پرسشگر به پشتش نگاه میکنه ، به روی خودم نمیارم و راهمو ادامه میدم ، جلو میزنم ، وقتی میبینتم دوباره راهشو ادامه میده و از عرض خیابون که رد میشم بازم نگاه ، همه ی مردای بزرگتر از خودم میان جلوی چشمم

 

خلبان جایروکوپتر ، چن سالته ؟ ۱۵ سالم بودم ، میخوره تو ذوقش ، جدی نمیگیرتش ، میگه فک کنم عکسات قشنگ شدن ، بفرست ببینیم ، میخنده ، میخندم ،میگم  بله بله حتمااا ، میگه ای شیطوووون تو که شماره مو نداری ، ته دلم خالی میشه ، پرواز کوفتم میشه و برای رعایت ادب میخندم و هی تکرار میکنه ... یاد خشایار افتادم ، یاد هر مرد پدوفیلی که دیدم ، چرا این اینجوری نیس انگار ؟ چرا انگار منم مث یکی شدم که امادهس تا قربانی یه پدوفیل بشه ، نگاش نمیکنم ، خیابونو هول هولی طی میکنم و میپیچم تو کوچه ... ولی ته دلم مطمئنم که یه دور حمل سرم رو شونه هاشو بهم بدهکاره !

+ مانا | |

دومین معجزه ، خدایا ، خدایا ...

 

+ مانا |

شکی نیست که درکش سخته ، فهمیدن این که این فقط یه جور بازی مسخره با کلمات نیست نیاز به این داره که قبلا فهمیده باشیش ، ولی چیزی که میخوام بگم اینه که شادی محرک تلاش نیست ، تلاشه که محرک شادیه ، امید و تلاش یه رابطه ی دو سویه باهم دارن ولی اگر درباره ی رضایت حرف بزنیم میگم این رابطه به یک طرفه ترین شکل ممکن یه طرفه ست

 

باید به وجودش بیاری فقط

+ مانا |

از خودم میپرسم نباید به نوشتن برگردم ؟ خونه ی من نوشتن و نویسندگی نیست ؟ نقاشی و هنر نیست ؟ کتابای زیادی خوندم راجع به دخترای افسانه ای که از هشت سالگی استعدادشونو نشون میدن ، که همه با دیدن کاری که میکنن انگشت به دهن میمونن و حیرت زده میشن ، هاله عای موفقیتو اطراف صورتشون میبینن و میفهمن که اینا قراره به ادمای بزرگی توی اون زمینه تبدیل بشن ، ما همه مون همینقدر استعداد داریم ؟ چن تا استعداد بالقوه رو خفه کردیم ؟ خونه ی اصلی من کجاس؟ کجاس؟ کجاس؟

+ مانا |

شاید به اون اندازه ای که فک میکنیم نامرئی نیستیم ...

+ مانا |

حالا فک کنم بتونم the script رو هم به گروهای مورد علاقه م اضافه کنم 

احتمالا نویسنده ها و شاعراشون قبلا سخنران انگیزشی بودن و بعد یهو به سرشون زده که لیریکس بنویسن برا آهنگا ، چون نمیشه به تاثیر بیشترش شک کرد

+ مانا |

محبوب بودم بینشون ، میدونستم که دوسم دارن و حتی اگر هر از چندگاهی به روی خودم نمیاوردمم ته دلم مطمئن بودم از این داستان ، الان به همون اندازه مطمئنم که دیگه اون محبوبیتو ندارم ، انگار از یه جای داستان به بعد راهمو جدا کردم ارزشون و الان هیچ پلی پشت سرم نیس برای برگشت ، این شرایط منو یاد داستانای موراکامی با شخصیت های تنها و افسرده ش میندازه ، یاد سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش ، یاد هر چیزی غیر از مانایی که هستم که بودم ، یه دختر غرغرو شدم ، باید وبلاگم هر چی سریع تر دهن باز کنه و بهم اخطار بده راجع به این غر غرا

+ مانا |

بعد از قدم زدن و کتاب خریدن و سیمی کردن بهترم ؟ جواب قرار نبود این باشه ولی خب ، نه! در حال حاضر هیچ حس خاصی تو قلبم نیست ، مث یه مغاک خفناک شده این ماهیچه ی تپنده و نمیدونم چرا همچنان دارم به نظر باستانی مردم راجع به مبداء احساسات احترام میزارم و میگم احساساتم توی قلبمن ، در حالی که خیلی وقته که میدونم که احساسات از یه جایی توی لیمبیک و قشر مخ و داداشای اطرافشون میان ! خوب شدنم بعد از این که فهمیدم ۷ کیلو تو این ماجرای درس خوندنا چاق شدم ، بیشتر هم ازم دور شد ، سایزم ۳۸ شده و حتی گاهی به مرز ۴۰ هم نزدیک میشم و دوباره سوئیچ میکنم روی ۳۸ ، میتونم fruitrian بشم؟ نمیدونم ، توانایی هندل کردن اینجوری زندگیمو دارم ؟god damn it , im sick of ma life idiot , از کجا باید شروع کرد ؟ چه چیزی رو باید وقف کرد ؟

+ مانا |

یه سری دور باطل تو زندگیم دارم ، یه سری هفته هایی که توشون مردن عو به همه ی اهداف و آمالم ترجیح میدم ، حتی قبرو به تخت خواب شاید ! دلم میخواد با آهنگ هوای گریه ی شجریان تو یه بزرگراه خودمو به کشتن بدم و به قدری غمگین میشم که نمیتونم به ac dc به عنوان یه گروه نگاه کنم ، به نظرم یه سری موجود مزخرفن با جیغای اضافی ، این دور باطل خیلی وقتا هیچ مجاورت یا حتی اورلپی با پریودم نداره ولی هست ! روزایی که فک میکنی قرار نیس هرگز طعم شادیو بچشی ، که توشون فقط و فقط طعم مرگ برات آشنان ! من الان همون مرده نگار زنده م ، فقط مرگ میخوام و بس ، بهتره انقدر چرت ننویسم و با یه هندزفیری برم تو خیابون و بدم یکی از کتابامو سیمی کنن ، یه آبمیوه بخورم و دست از این خرافات بکشم ، من چمه ؟ چی اشتباه جلو رفته که انقدر بی حس و کوچ پوتیتو شدم ! به هر حال که الان واقعا باید اسممو به سیب زمینی تغییر بدم و هیچ شکی به این ندارم ، هیچ هیچ شکی !

+ مانا |

معتادم به تلوزیون ، برنامه ی اسپسفیکی مد نظرم نیست هیچ وقت ولی به خود ذات تلوزیون معتاد شدم ، مث یه موجود منفعل که منتظر یه برنامه س که بهش یاد بده که چجوری فکر کنه و به چی فک کنه ، به نظرم این اعتیاد یه ضعف واقعیه برام ،  ماهواره رو برداشتم و گذاشتمش یه گوشه ی تخت که بکشم بیرون از این مسخره بازیا ، حالا به جاش فقط نشستم به چرت و پرتای تلوزیون ایران گوش میدم و دائما از خودم میپرسم که تا کی میخوان به دروغگویی ادامه بدن ؟ به نشون دادن دانش اموزای پوکر فیس قم که میان میگن خیلللی خوشحالن از چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی ! که تو مناطق صعب العبورشون جشنی برپاس از این اتفاق ! ، فک کنم این که یه معتاد خوشحال و راضی از برنامه ها باشم بهتر از اینه که یه معتاد عصبی باشم ، پسسسس ،  وقتشه که ماهواره رو سرجاش برگردونم

+ مانا |

هیچ باتلاقی وقتی باور داری که باتلاق نیست ، نمیتونه ببلعتت و توی خودش دفنت کنه ، جادویی بودن شاید خیلی وقتا جزئی از ماهیت یه چیز نباشه ، شاید دید ماعه که جادو رو تعریف میکنه و چیزی رو تا این حد به خصوص میکنه

+ مانا |

همه ی ماجرا درباره ی رها کردنه ،  راجع به اینه که بتونی خودتو ببخشی و پا روی خودت و گذشته ت بزاری ، بفهمی که با  این شخصیتی که بهش چسبیدی به رویاهایی که تو سر داری نمیرسی ، که جنگیدن رو در عین " از خیرش گذشتن " یاد بگیری ، یاد بگیری خودتو نجات بدی ، سرنوشتت رو نجات بدی ، باید رها کردنو یاد بگیری ، باید آزاده باشی ...

+ مانا | |

ساعت سه کاری برای انجام دادن جز چک کردن کامنتای قدیمی تر اینجا پیدا نکردم و مشغول شدم ، خیلی جلو نرفتم که حس کردم فرو ریختم ، کامنتا شکوندنم ، تشویق برای بیشتر نوشتنم ، کسی که گفته بود خیلی وقته که برای بلاگی کامنت نزاشته ولی حس کرده اینجا ارزششو داره ، اعتماد به نفسی که برای نوشتن داشتم و این که حس میکردم میخوام نویسنده بشم ... هیچی از اون موقع ها برام نمونده

من الان بیش از اندازه معمولی مینویسم ، توی یه وبلاگی که دیگه معمولی شد و کامنتایی که دیگه معمولین و نمیشه توشون " تو فوق العاده ای " رو پیدا کرد

من فرو ریختم با گذشت زمان و حتی نمیدونم باید چیکار کنم با این من لعنتی جدید، قرار بود این ورژن یه ورژن تراش خورده از اون سنگ نتراشیده ی قبلی باشه ، ولی انگار انقدر ناشی بودم که فقط به یه سری تیکه ی خرد شده تبدیلش کردم، تیکه هایی که دیگه اثر هنری موندگاری نیستن و یه روزی با باد از اینجا میرن و فراموش میشن ...

+ مانا | |

ماه هاست که سرم در گممه

+ مانا |

از طرز حرکت کردنش خوشم میومد ، از اونجوری که بی طاقت با اون کوله پشتی و کاپشن با پاهاش ریتم گرفت و بالا پایین رفت ، کنار خیابون منتظر ایستاد و حتی برای مشخص شدن صورتش جا به جا نشد و یکم نزدیکتر عم نیومد ، ولی من ازش خوشم اومد ! فارغ از سنی که نفهمیدم چقدره و قیافه ای که نفهمیدم خطوطش به کدوم سمته ، از پسری که سوار پژو شد و از سرما دل کند خوشم اومد

این شاید اولین باری باشه که تا این حد غیرمنطقی حوالی کسی دوست داشتنو حس کردم

+ مانا | |