مامان جون فک میکنه داره توی وقت اضافه زندگی میکنه ، اینو عمیقا حس میکنم ، بعد از اضافه شدن هر چیز جدیدی به اموالش توضیح میده که چطوری باید تقسیمش کنیم ، جای طلاهاشو میگه ، جای سندا رو ، بدهکارا رو ، طلبکارا رو ، میشینه کنارم و ساعت ها با موهام ور میره و از دوم دبستانش میگه ، تولد ولیعهد و شاه که پشت سر هم بود و باید سرود میخوندن ، از ششم ابتداییش که شاگرد اول شده بود توی استان و برای کسی اهمیت نداشت ، گریه میکرد که بزارید درس بخونم ، زجه میزده ، حرف خانواده اما یه چیز بود و بس ، "نه" وقت اضافه ی زندگیش با این جمله پیوند خورده :" اگه زنده بودم " گاهی جملات دیگه ایم میگه :" اگه عمری باقی بود " جای قرصاشو توی یخچال نشونم میده ، سوغاتیایی که اورده رو ، هر دفعه که میره میگه شاید این اخرین بار باشه ، من نمیفهمم ، من لبه ی پرتگاه نیستم و حس نمیکنم که چه حسی داره نگاه پیاپی به پایین انداختن و دائما به سقوط فکر کردن ، من میخندم ، مامان جون اما نه   دارم حس میکنم که دو ماه برای به بلوغ رسیدن وقت دارم ، که توی این دو ماه باید جوشامو دربیارم ، پوستامو بندازم و با این خود لعنتی جدید کنار بیام ... که اگر نیام بیچاره م ، بی چاره ، بدون چاره ....         خلبان جایروکوپتر ، چن سالته ؟ ۱۵ سالم بودم ، میخوره تو ذوقش ، جدی نمیگیرتش ، میگه فک کنم عکسات قشنگ شدن ، بفرست ببینیم ، میخنده ، میخندم ،میگم  بله بله حتمااا ، میگه ای شیطوووون تو که شماره مو نداری ، ته دلم خالی میشه ، پرواز کوفتم میشه و برای رعایت ادب میخندم و هی تکرار میکنه ... یاد خشایار افتادم ، یاد هر مرد پدوفیلی که دیدم ، چرا این اینجوری نیس انگار ؟ چرا انگار منم مث یکی شدم که امادهس تا قربانی یه پدوفیل بشه ، نگاش نمیکنم ، خیابونو هول هولی طی میکنم و میپیچم تو کوچه ... ولی ته دلم مطمئنم که یه دور حمل سرم رو شونه هاشو بهم بدهکاره !   باید به وجودش بیاری فقط احتمالا نویسنده ها و شاعراشون قبلا سخنران انگیزشی بودن و بعد یهو به سرشون زده که لیریکس بنویسن برا آهنگا ، چون نمیشه به تاثیر بیشترش شک کرد من الان بیش از اندازه معمولی مینویسم ، توی یه وبلاگی که دیگه معمولی شد و کامنتایی که دیگه معمولین و نمیشه توشون " تو فوق العاده ای " رو پیدا کرد من فرو ریختم با گذشت زمان و حتی نمیدونم باید چیکار کنم با این من لعنتی جدید، قرار بود این ورژن یه ورژن تراش خورده از اون سنگ نتراشیده ی قبلی باشه ، ولی انگار انقدر ناشی بودم که فقط به یه سری تیکه ی خرد شده تبدیلش کردم، تیکه هایی که دیگه اثر هنری موندگاری نیستن و یه روزی با باد از اینجا میرن و فراموش میشن ... این شاید اولین باری باشه که تا این حد غیرمنطقی حوالی کسی دوست داشتنو حس کردم