مامان حرص میخوره ، ناخوناشو نمیجوعه ، ضرب نمیگیره با پاش ، ازین عادتای مسخره موقع حرص خوردن نداره ولی حرص میخوره ، میفهمم و میفهمه ، میگه چرا به تو چیزی نگفتن ؟ ، شونه بالا میندازم و جعبه ی کتابامو چک میکنم دوباره ، دارم چکشون نمیکنم ، دارم تظاهر میکنم ! ، میگه خیلی بیشعورن ، میگم ولشون کن ، سر دلم میگه ولشون کن ، ته دلم میگه ولشون کن ، همه ی وجودم میگه اونا ادمای بی ارزشین برای حرص خوردن ، من ایمان دارم به این موضوع ولی بازم مامان ناراحته ، میگه نوه ی اون خانواده ای مثلا چرا داره ازدواج میکنه عموت بهت خبر نمیدن ؟ ، میخندم میگم عجب بوفالویی عم هس زن عموم ، مامان میخنده ، کارتونا رو جا به جا میکنیم ، یه سریاشون دور ریختنین ، ای کاش اون لکه ی ننگ و اون فامیلی مسخره رم میتونستم یه روز بندازم دور ، ای کاش خانواده ی پدریمم دور ریختنی بودن ، خودشون و همه ی بوفالوهای پلنگی که دورشون جمع کردن ... برای این که آزاد بشم ، شایدم برای این که مطمئن بشم مامان حرص نمیخوره ...
+ مانا |