اومدم اینجا که بگم دلم برات تنگ شده ،بعدترش آب و تاب بدم بهش ، بگم دلم برا موهات ، برا چشمات و برا تک تک اجزاء صورتت ، برا صدات و جوری که اسممو میگفتی - حتی اگر خیلی هم ساده و مثل بقیه بوده باشه - تنگ شده ، ولی میدونستم و میدونستن و میدونستی که دروغه ! میدونستم و میدونستن و میدونستی که من هیچ وقت از فاصله ی کمتر از یک متر چشماتو ندیدم دستاتو نگرفتم یا موهاتو لمس نکردم ، میدونم و میدونی که ما در واقع هیچی نبودیم ! با این که هیچ وقت اینجا و این نوشته ها رو نمیخونی ولی منو ببخش که من دلم برای تو تنگ نشده ، که حتی نمیدونم دقیقا چه شکلی بودی ، که فقط دلم برا احساسی که وقتی لبخند میزدی تو دلم موج میزد تنگ شده ، که دلم برا اون موقعی تنگ شده که به خاطر دیدنت شب خوابم نمیبرد ، دستام عرق میکردن و پاهام میلرزیدن ، که من فقط دنبال اون احساسم نه خود تو ، که مجبورم این سوالا رو بپرسم که یه چیزیو بهت ثابت کنم : تو زیبایی ؟ بله ، تو امیدم بودی مثل نور تو شب ؟ بله قطعا ، تو دوری ؟ فرسنگ ها و فرسخ ها ؟ در واقع نه ولی حقیقتا بله ! من هرگز تو رو حتی تصادفا لمس نکردم و هرگز هم دوست ندارم تقدست رو اینجوری از بین ببرم؟ شکی نیست که جواب مثبته میبینی ؟ عشق من به تو درست مثل عشقم به ماهه ، که اگر زحلم جاش بود فرق نداشت ، که اون از بچگی انگار باهام بوده ، که توی لعنتی بعد ۷ سال انگار هنوز معنای عشقی برام ، که لعنت