ساعت نزدیک به شیش صبحه و تازگیا به طرز خوفناکی ، خواب تا دو قدمیم میاد ، تو چشامم زل میزنه و حتی حس میکنم از رگ گردنم بهم نزدیک تر شده ، ولی با همه ی این توصیفا و شرایط ، انگار هیچ وقت انقدری نزدیک نیست که ببرتم ، انگار انقدری وفادار نیس که از لب دریا تشنه برم نگردونه ، من هی زل میزنم به دیوار ، هی زل میزنم به دیوار ، و خوابم نمیبره، داره خطرناک میشه این خستگی دائمی ای که به جای خواب تو رگام دارمش