تاســـیان
دیدمت ، از اون موقع حس میکنم یکی کله مو کرده زیر آب ، دست و پا میزنم ، چشام سیاهی میرن ، سفیدی میرن ، قلوپ قلوپ آب میره تو گلوم ، تا خرتناق پر میشم از آب ، سینه م خس خس میکنه ، حس خفگی امون نمیده . اره ! از اون لحظه ای که دیدمت خفگی بهم امون نمیده ، انگار یه گوله اندازه ی مشتت ، اندازه ی مشتم تو گلوم اسیر شده . معذبم باهاش ، حس میکنم مردم به گلوم نگا میکنن و گوله رو میبینن . به همدیگه نشونش میدن . رو صندلیم جا به جا میشم ، با چشم دنبالت میگردم ، سرمو خم میکنم که گوله ی تو گلومو مخفی کنم ، بازم با چشم دنبالت میگردم ، نیستی ! رفتی ، بی خدافظی . گوله م بزرگتر میشه . انگار همه ی جونمو کردن زیر آب .
نمیدونستم دلتنگتم ، ولی وقتی دیدمت دلتنگی یقه مو گرفت . میخواستم چشمام حمله کنن بهت ، انقدر ببیننت تا بسته شن ، گوشام چنگ زدن که صداتو از تو جمعیت پر همهمه تشخیص بدن ، عطرت دورم می زد ای کاش . نه چشمم بهت حمله کرد نه صدات تو گوشم پیچید نه عطرت دورم ، به جاش همه ی دلتنگیام خودشونو حبس کردن تو گلوم ، بهت گفتم که حس خفگی داره ، نه ؟
+ مانا |
|