عشق اي خورشيد يخ بسته سينه ام صحراي نوميديست خسته ام ، از عشق هم خسته پاهام سست شدن و آروم میشینم ، وسط سیاهی ای که کلاغ هم ازش فراریه ، توی مرکز گودالی که زمین هم ازش بدش میاد ، جای نباید هام هنوز میسوزن و هنوز خونم رو میمکن ، ذره ذره جونمو میگیرن و دور نیست زمانی که جونم با خونم همراه بشه ، که جونم روی زمین جاری بشه و من به طرزی که " نباید " فدای نبود "باید" ها بشم ... نا امیدم و پاهام گز گز میکنن ، ای کاش از دویدن زیاد بود ، ای کاش پاهام زخمی بودن و خسته ، به جاش دارن گز گز میکنن چون لعنتیا مدت زیادیه که زیر تنه م موندن ، لعنتی ، مدت زیادیه که هیچ کاری نکردن و هیچ کاری نکردم نا امیدم و فک کنم امید معلول تلاشه نه علتش ، و هر چقدر هم ابرا ببارن و پاها خوب شن من قرار نیست حالم خوب شه ، قرار نیست رنگ رنگین کمونو ببینم ، مگر این که بلند شم ... که میشم