اوايل تصور ميكرد كه انتظار زيادى از زندگى ندارد . تنها توقع داشت كه به همان سادگي اى كه به بودنش عادت كرده بود به نبودنش هم عادت كند . انتظار داشت كه به همان آسانى اى كه مرور شادى ها باعث كدر شدن كيفيتشان نسبت به اولين يادآوري آنها ميشود ؛ مرور رنج ها هم از شدت اندوه اوليه شان كم كند . زمان تنها استادى بود كه ميتوانست به او بياموزد كه بعضى از اندوه ها كدر نخواهند شد و برخي از حوادث نخواهند گذشت ؛ و آموخت ... فكر ميكرد آرام آرام از عميق ترين نقطه ى درياى اندوهش به سمت ساحل شنا ميكند و ازين غرقه بودن لعنتي رهايي ميابد . گاهي احساس ميكرد كه چند قدم تا خشكى مطلق فاصله دارد و بعد تنها يك رقص موج كافي بود تا دوباره آب رنج از سرش بگذرد و آن حس مسخره ى خفه شدن را احساس كند . از بعد از آن اتفاق زندگي خراب كن يك باره ، دو باره ، ده باره و صد باره ناخواسته تمام صحنه ها را مرور كرده بود و الان احتمال ميداد كه هزار باره ياد صورت كبودش افتاده باشد . ياد لعنتي ترين زخم دنيا كه سمت چپ گردنش جا خوش كرده بود و خون لخته شده ى رويش كه قلبش را براى هميشه خون مال كرده بود . چطور بايد باور مي كرد كه چشم هاى پر فروغ نجيب و شيطانش ديگر برق هيچ شيطنتي را به روحش نخواهند تاباند ؟ چطور بايد درك ميكرد كه گرمى آن دست هاى مردانه با پيچيدگى جذاب رگ هايش پايان پذير بودند؟ آن جملاتى كه تنها ويژگي عاشقانه شان اين بود كه او آن ها را بيان ميكند ... چگونه ميتوانست فراموش كند ؟ چطور توقع داشت كه تا مادامي كه پوتين هاى فرسوده ، پلاك و وصيت نامه ى عزيزترينش وجود دارد پايش به ساحل بي غمان برسد؟ و مگر امكان دارد كه اجازه بدهد دست نوشته ى همسرش ؛ كاغذي كه او دستش به آن خورده براي لحظه اي در امن ترين موقعيت نباشد؟
عاشقانه ترين پلاك و كاغذ موجود در دنيا را ارام به سينه اش فشرد و مطمئن شد كه تا زماني كه دوباره ملاقتش نكند در اين بحر هميشگي غرقه خواهد بود . اطمينان پيدا كرد كه نبايد از همه ى اندوه ها توقع داشته باشد كه با يك لايه خوشى كدر شوند و ندرخشند . پلاك و كاغذ تنها ويژگي عاشقانه اي كه داشتند اين بود كه براي او بودند ...
+ دختران ، مادران و همسران بسيارى بودند كه ساليان سال چشم انتظار مرد كاشانه شان ماندند و چه عميق دردي بود آنكه ماحصل انتظارشان جسم بي جان دلبندشان بود ... و ماحصل رفتن آن ها هم هیچی بود که حتس آن هم بی جان شرد
به مناسبت هفته ى دفاع مقدس ، که نه دفاع ماند و نه مقدس ، جنگ بود برای پایداری سرزمینی که ای کاش نمی ماند و پس از روزهایی نیمه خوب ، این روزهای خفت را نمیدید ! ایرانکمان !