پنجره را كه باز كردم سرما جسمم را در مشتش گرفت و با دست ديگرش چنگم زد . بعد در عمق وجودم فرو رفت ؛ من در مشت سرما حل شدم و سرما در وجودم ناپديد . درخت چنار با باد ميرقصيد و كلاغ ها با باد اوج ميگرفتند . مرد جوانى با پيراهن آبى كمرنگ و شلوار كتان سورمه اى ، ساعتى كه از دور چشمت را ميگرفت و كفش هايى كه از همان فاصله هم برق ميزدند در پشت بام ساختمان جلويى جا خوش كرده بود . سيگارى كه بين انگشت وسط و سبابه اش بود را با لب هايش مى بلعيد و با هر پك يك قطره اشك ميريخت . قطره ى اشك اول پيدا بود و بعد بين دود سيگار محو ميشد و سپس دوباره ميدرخشيد . سيگار اول را با نهمين پك دور انداخت و سراغ دومى رفت . دومين سيگار درد عميق ترى را به روحش تزريق ميكرد كه آنچان ضجه ميزد . وسط هق هق هايش كلافه پاكت را برداشت و در سيگار سوم و شيون غرق شد . از جا بلند شد و به سمت لبه ى پشت بام رفت . آرنج هايش را روى ديوار كوتاه پشت بام گذاشت و فندكش را در خيابان پرت كرد و داد زد :" چرا؟" . چه كسى ميتوانست جواب سوال پيچيده اش را از بين هزاران پاسخ ناگفته بيابد؟ ته سيگار را روى لبه ى پشت بام گذاشت و با تكيه به دستش روى لبه ى پشت بام ايستاد و ته سيگار را خاموش خاموش كرد . چشم هايش را بست . باد را احساس كرد و بعد به سمت آسفالت خيابان پرواز كرد .
پنج ثانيه بعد از رسيدنش برگي از درخت چنار جدا شد و به زمين افتاد . پنجره را كه بستم روحم در سرماى روزگار حل شده بود ...
+ مانا |
|