یه رازی هست ، یه رازی که ترجیح میدادم دفن بشه ولی یهو انگار دلم مث آتشفشان از دل زمین خروشید و رازمم با خودش آورد ، یه راز مخوف برای من هیوده ساله ، یه راز اذیت کننده ( که اگز اذیتم نمیکرد راز نمیشد ) ، اونم این که من استادم ، استاد اینم که از تک تک کسایی که بهم حسی ندارن تا سر حد مرگ خوشم بیاد ، که اذیتم میکنه ، خیلی هم اذیتم میکنه