١٠ انگشتش را روى كلمه راه برد . هفته ها به معماى عشق خيره ماند و در نهايت احساس كرد توانايى دركش را ندارد و عشق را كنار گذاشت . مانند كارآگاه شكست خورده اى كه على رغم بسته شدن پرونده ذهنش درگير مقتول و سرنخ ها باشد ؛ جلو ميرفت و ياد پرونده ى ناتمامش ديوانه اش ميكرد . كم كم روحش دچار درماندگى شد - نوعى كلافگى و دست و پا زدن در خلاء و هيچ و پوچ . نوعى عجز . احساس به درد نخور بودن و توانايى نداشتن - و تحليل رفت . پاهايش مثل رشته هاى ماكارونى شدند و پوستش وسيله اى براى نقاشى . روى زمين زانو زد و گريست . در خودش پيچيد و روحش در جسمش پيچيد . دنيا پرگارى شده بود كه سوزنش روى سر اوست و به شدت ميچرخد . چشمش سياهى رفت و درست در همين نقطه همه چيز قطع شد ... همه چيز با دستى كه روى شانه اش جا خوش كرد و مردانه شانه ى نحيفش را فشرد قطع شد . انگار حرارت دستش داد ميزد :" بگو كسره سكون سكون " دختر گفت :" من بلد نيستم بخوانم " و حرارت اصرار كرد كه بايد بخوانى . دخترك خواند " عِشق " و به عشق مبعوث شد ...
+ مانا | |