تاســـیان

اولين بار كه عشق را ديد گيج شد . سر تا پا طفل هفت ساله اى شد كه پس از يادگيري حروف الفبا با " قسطنطنيه" مواجه شده باشد . ميدانست چيست و نميدانست . ميتوانست بخواند و نميتوانست . با سر انگشتش آرام عشق را لمس كرد و سعى كرد كلمه را وادار كند كه انرژى ناشناخته اش را به او منتقل كند . پاسخى دريافت نكرد . خواند " عَشق" خواند "عُشق" خواند "عِشُق " و گمان كرد درست است ! گفت نوعى شوق است كه به اختصار درآمده و اولش عين دارد . اما به وضوح يك جاى كار مى لنگيد و همين هم از نظرش منصرفش كرد . نميتوانست باور كند كه كل اين ماجرا ها و داستان ها و آه و ناله ها و فريادهاى پيروزى و جنون ها و جنون ها و جنون ها و حماقت ها و از خودگذشتگى ها نوعى شوق است كه به اختصار درامده ! انگشتش را ارام از روى كلمه كنار كشيد و با چشمانش قورتش داد . حتى يك بار واژه را درست خواند اما عشق را درك نكرد . از آنجايى كه ماهيت احساسات فرق زيادى با اسم هايشان دارند درست خواندنشان دال بر ماهيت بى نقصشان نميشود . 
١٠ انگشتش را روى كلمه راه برد . هفته ها به معماى عشق خيره ماند و در نهايت احساس كرد توانايى دركش را ندارد و عشق را كنار گذاشت . مانند كارآگاه شكست خورده اى كه على رغم بسته شدن پرونده ذهنش درگير مقتول و سرنخ ها باشد ؛ جلو ميرفت و ياد پرونده ى ناتمامش ديوانه اش ميكرد . كم كم روحش دچار درماندگى شد - نوعى كلافگى و دست و پا زدن در خلاء و هيچ و پوچ . نوعى عجز . احساس به درد نخور بودن و توانايى نداشتن - و تحليل رفت . پاهايش مثل رشته هاى ماكارونى شدند و پوستش وسيله اى براى نقاشى . روى زمين زانو زد و گريست . در خودش پيچيد و روحش در جسمش پيچيد . دنيا پرگارى شده بود كه سوزنش روى سر اوست و به شدت ميچرخد . چشمش سياهى رفت و درست در همين نقطه همه چيز قطع شد ... همه چيز با دستى كه روى شانه اش جا خوش كرد و مردانه شانه ى نحيفش را فشرد قطع شد . انگار حرارت دستش داد ميزد :" بگو كسره سكون سكون " دختر گفت :" من بلد نيستم بخوانم " و حرارت اصرار كرد كه بايد بخوانى . دخترك خواند " عِشق " و به عشق مبعوث شد ... 

+ مانا | |