مدت هاست چیزی ننوشته ام ، عکسی نگرفتم و با کسی درمورد روزهایی که یکی پس از دیگری به شب می رسانم صحبتی نکردم . از ثبت شدن هراس دارم . با فکر این که نوشتن باعث می شود برای خود 23 ساله ام چیزی به یادگار بماند که دست بگیرد و مسخره ام کند ، موهای تنم سیخ می شوند و بلافاصله نوشتن و ثبت کردن را رها میکنم . بی وطنی ! هر کتابی که به فارسی میخوانم با هزار و یک شماتت و ملامت مواجه می شوم . چرا انگلیسی نخواندم ؟ چرا همین وقت را صرف زبان خواندن نمیکنم ؟ نکند به خاطر همین چیزها نتوانم از وطنم فرار کنم ؟
اما حالا این منم و این جایی برای مکتوب شدن .
دارم گند میزنم .
از پاسی از صبح تا عصر در کنار "ش" آشپزی میکنم ، همدیگر را می بوسیم ، گاهی به آغوش می کشیم ، ناهار میخوریم ، استراحت می کنیم ، فیلمی میبینیم و ظرف ها را می شوریم . تا چشم باز میکنم 10 ، 12 شده و 12 تبدیل به دو بعد از ظهر . یک و نیم برای هر کاری زود و وسواس به خرج دادن است ولی داستان ساعت 2 متفاوت تر از چیزی که باید باشد . 2 که می شود همه چیز روی دور تند می رود و تنش واقعی اغاز می شود . یک روز دیگر که به بطالت گذاشته ، مایه ی تاسف ، آه و فغان و افسوس . یا تند تند ناهار میخوریم یا سریع ظرف ها را جمع میکنیم که کمی استراحت کنیم .
کلاس های دانشگاه را میبینیم و بر خلاف اوایل که در کنار هم و پیژامه پوشیده با اشتیاق درس میخواندیم ، درس ها صفحه ای هم پیش نمی روند . ماه قبل هفته ای چند بار می دویدیم و " ش " عرق کرده و خسته مرا به خانه ام می رساند . با عجله گاز می داد و می رفت تا قبل از 9 خیابان ها را به سکوت شب بسپرد . بعد من پریود شدم . همینقدر ساده . دلیلی به همین مسخرگی برای یک ماه ما را از دویدن دور کرد . برای یک هفته درد کمرم را بهانه ای کردم برای ندویدن و همین استراحت کافی بود تا کم کم خستگی عضلاتم را درک کنم و از دویدن هم دور شویم . درگیر امتحانات شدیم . یک مشت عصب و عضله که باید یکی پس از دیگری در ذهن بگنجانیم . اندیشه ی اسلامی و وصایای بی معنی . امتحان ها یکی پس از دیگری و کسل کننده تر از همیشه .
حتی برای دور شدن از حال و هوای پر رخوت اخیرم دوره ای هم ثبت نام کردم . نوروساینس . شور و عشق همیشگی ایم . بر خلاف انتظار و تصور ، دو جلسه ی قبل تر این دوره هم بهانه های جدید تری دستم داد تا بیشتر احساس رخوت کنم . رویایی که درباره ی " دوره ی علوم و اعصاب " داشتم هم به واقعیت بدل نشد و کسل ترم کرد . به طور خلاصه هیچ چیز آنطور که باید و شاید پیش نمی رود و همین دارد مغز و عضلاتم را ضعیف تر از همیشه می کند .
کتاب میخوانم . زیاد . ( یا حداقل هفته ی پیش زیاد خواندم ) . دیروز اتوبیوگرافی مرلین مونرو را تمام کردم و حسرت زیبایی اش را خوردم . کمی بعد نیمی از " راهبی که فراری اش را فروخت " را خواندم و به مسخرگی کتاب و طرز نوشته شدنش خندیدم و کنار گذاشتمش و حالا کتابی از النا فرونته را میخوانم .
کتاب خواندن را دوست دارم ، از وقتی خواندن و نوشتن یاد گرفتم کتاب خواندن را دوست داشتم ولی این چند وقت به چیزی دچار شدم که تا به حال تجربه اش نکرده بودم .
کتاب را با عذاب وجدان در دست میگیرم و از درون اشک میریزم .
گروهی از بچه های دانشگاه هر روز ( و اصلا بی دقت واژه ها را انتخاب نکردم ! " هر روز " ) سمت و سویی هستند . سه یا چهار دختر و همین تعداد پسر . کوه ، بولینگ ، رستوران و ... . مسخره ترین بخش این است که تقریبا از همه شان کم سن و سال ترم و حس می کنم از درون برای این همه فرو رفتن در باسن مردم و " داداشی شدن " پیرم . خودم را از این چیز ها کنار کشیدم و در دلم به حال و هوایشان پوزخند میزنم . ( شاید هم دارم به حال و هوای خودم میخندم . این یکی از میلیون چیزهایی ست که منتظرم با گذر زمان مشخص شود )
از مکتوب شدن میترسیدم چون همه ی مکتوبیاتم همین هاست ! نه داستان عاشقانه ی جدیدی ، نه اهداف جدیدی ، نه آدم های جدیدی . من در پوسته ی عجیبی فرو رفته ام و ماجراجویی ام را از دست دادم .
من ، من جدیدی هستم ، که نباید باشد .