در سراسر این 18 سال ( که روز به روز به 19 نزدیک تر می شود و وحشت زده ترم می کند ) لحظات کمی احساس کردم که همه چیز دارم ، منظورم از "همه چیز " ، همه چیز است . به " تقریبا هر چیزی میخوامو دارم " ، " یه ذره مونده تا برسم به اونی که میخوام " رضایت نمی دهم ، وقتی حرف از همه چیز می شود یعنی " درست همونجوریه که باید باشه " . امروز ظرف ها را می شستم و برای لحظه ای واقعیت را ما بین تکه های مانده ی غذا یافتم
غالب اوقات تکه ای از پازل را گم کرده ام و سرگردان روحم را ، شهر را ، دیگران را ، کارها و روز ها و شب ها را میگردم تا شاید تکه ی به جا مانده را پیدا کنم . گاهی اوقات برای لحظه ای باد می وزد ، شالم را می اندازد و درخت های بالای سرم را می رقصاند ، همه چیز متوقف می شود و " یوهو ! " تکه ی پازل گمشده پیدا شد . پاهایم را روی زمینی میگذارم که بر مدار من می چرخد اما با قدم بعدی کفش بلورین سیندرلا در پایم می شکند و به واقعیت پرتم می کند : " هنوز خلاء ای هست که پر نشده "
دنیا از مدارم به کهکشان دیگری پرتاب می شود و تکه ی پیدا شده به سرعت بی شکل می شود . حالا شبیه هیچ قطعه ای از پازل نیست
هیچ چیز
هیچ وقت
کافی نبوده
این تقصیر من نیست . ذات زندگی گشتن به دنبال پیدا کردن است ، شاید روزی جد مادریم هم این را در دفترچه اش نوشته باشد . شاید حتی جد او هم با من موافق باشد . ( هر چند تمایلی به فکر کردن به اجدادم ندارم . فکر کردن به این که این مسیر پر پیچ و خم تولیدمثل های مداوم را طی کرده ام تا به اینجا برسم ، از 19 سال هم پیرترم می کند )
هر چقدر هم پیدا کنی ، هر چقدر هم کامل باشی ، همیشه چیزی هست که هنوز کشفش نکردی و کسی که او را نبوسیده ای .صفحه ای در جزوه که نخوانده ای . همیشه دره ی زیبایی هست که ندیدی و در جلسات لکه ای روی پیراهنت هست که نمیدانی .
ذات زندگی همین است
شاید همه ی کاری که باید انجام دهیم صد در صد استفاده کردن از چیزی ست که داریم و رها کردن تمام ده میلیون درصد هایی که نداریم
اما صد در صد من تا کجا خواهد رفت؟