یک سال و نیم پیش ، وقتی من و ش همدیگر را در اکیپی دیوانه وار دیدیم همه چیز اینجوری که الان هست نبود ، پسری به نام "ک" از هفته ی اول تشکیل اکیپ بی منطق و دیوانه وار با من لاس میزد ، اولین بار بود که با پسرها ارتباطی خارج از خانواده داشتم و ناشیانه برخورد میکردم ، دست و پایم را به معنای واقعی کلمه گم کرده بودم و نمیدانستم با توجهی که دریافت میکنم باید چه کنم ، اهمیت دادن؟ اهمیت ندادن؟ یک چیزی مابین این دو ؟ خودم را گم کرده بودم ولی به نظر میرسید روش سوم ( حداقل تا زمانی که بفهمم چه گلی باید به سرم بگیرم ) منطقی ترین روش بود ، گاهی به لاس زدن هایش لبخند میزدم و گاهی چنان اگرسیو و خشن برخورد میکردم که دستپاچه میشد ، چیزهای بدی درمورد ک شنیدم ، پسرها هیچ وقت طرفش را نمیگرفتند و دوست هایش درمورد کسی که هست به من اخطار میدادند ، لاس زدن را از حد گذراند و یک بار که در کلاس بیوانفورماتیک سختی بودیم پیام داد :" وقتی فکر میکنی خیلی کیوت میشی " ، ته دلم قنج رفت اما خشن برخورد کردم ، موبایلم را سر دادم داخل کوله پشتی ام و زمان استراحت هم کلمه ای با او صحبت نکردم با وجود چیزهایی که درموردش شنیده بودم ، توجه هایی که دریافت میکردم در پاسخ قطعی دادن مرددم میکردند ، همه چیز در برزخ بود تا زمانی که یک اتفاق کوچک افتاد ، یک اتفاق خیلی کوچک ، به قدری که موقع نوشتنش از مسخرگی همه چیز لبخند میزنم ، در راهرو بودیم و با یکی از دوست هایم صحبت میکردم ، ک جلوی من ایستاده بود ، احتمالا منتظر من یا کسی که کارش تمام شود و برویم روی چمن ها بشینیم ، خودکاری که دستم بود هنگام صحبت کردن از دستم افتاد رو زمین ، بین من و ک افتاد ، قل خورد و متمایل به ک شد ، ک ایستاد و فقط نگاه کرد ، همین ، همین اتفاق ساده ، همان ۵ ثانیه ای که طول کشید تا بفهمم ک نمیخواهد کاری کند و مغزم فرمان برداشتن خودکار را به بدنم داد ، همان ۵ ثانیه کافی بود تا مغزم رفتارش را استنتاج کند و بفهمم ک مناسب نیست ، ناراحت و دلخورده صحبتم را با دوستم تمام کردم و بی توجه به ک به سمت بوفه رفتم ، حالا میدانستم باید با این رابطه چه کنم ، ک به درد من نمیخورد ( و بله ، از بین هزاران دلیل منطقی برای ارتباط نداشتن در آن برهه ی زمانی حساس ، دلیلم این بود :" خودکارم تقریبا جلوی پای او افتاده بود و او کاری نکرد ") هرگز نخواستم ن را قضاوت کنم و این کار را انجام هم نخواهم داد ، فقط امروز تکه ای از روزنامه ی زندگی او را ورق زدم و چیزی فهمیدم ، هرچقدر هم بقیه دیوانه باشند ، همیشه ما دیوانه تریم