تاســـیان

" من تو گم شده ترین حالت ممکنم " این جمله ای بود که به مامان گفتم . به ترافیکی که پیش رویمان بود نگاه کرد و خندید . " من تو چهل سالگی تازه دارم میفهمم چی میخوام ، چه توقعی داری " نخندیدم . به نظرم وحشتناک بود ، مثل این بود که گرتا تونبرگ در مصاحبه هایش به گرمایش زمین اشاره کند و بخندد ، مثل این بود که جمله ی معروفش را بگوید و قهقه بزند . نمی توانستم تصور کنم که 40 سال زندگی کرده باشم ، 10 سال زندگی را پیش رویم ببینم و به اینکه تازه در حال پیدا کردن خودم هستم حتی لبخند بزنم . متوجه جدیتم شد و خواست که بیشتر تعریف کنم .
گفتم خودم را در سیلی از احتمالات میبینم . میان هیاهویی بی پایان ، بین زبان فرانسه خواندن و آلمانی و هزارجور کوفت دیگر و ادامه دادن انگلیسی ، ورزش کردن و پیانو زدن ، " اوه راستی گیتار بهتر نیست ؟ " ، بین المپیاد های دانشجویی شرکت کردن و غرق شدن در درس یا روابط اجتماعی داشتن و لبخند زدن به آدم هایی که در کافه ملاقات می کنم ، می خواهم پول در بیاورم و تدریس کافی نیست ، باید درآمدم بیشتر باشد و برای آن هم بین هزار احتمال غرق شده ام . روابطه ام با "ش" هم بخش زیادی از زمانم را می گیرد و از بیشتر شدنش وحشت دارم . 
خود 30 ساله ام را تصور میکنم . من 30 ساله ای که تمام 11 سال آینده را صرف سرگردان بودن و درس خواندن و در امیدوارانه ترین شکل ، مهاجرت کرده و خانه ی کوچکی دارد ، باز هم در امیدوارانه ترین شکل در کنار " ش " . احتمالا برخلاف هم سن هایش در کشور مقصد باید کار زیادی بکند تا زندگی نوپایش را ، دور از خانواده و حمایت هایشان به جایی برساند . نتیجتا تا 35 سالگی فرصت هیچ کار اضافه ای جز سر و سامان دادن به ابعاد مختلف و الزامی زندگی را پیدا نخواهد کرد . اگر بچه ای بخواهد ، کون شستن را از 36 سالگی می تواند آغاز کند و اگر فرجی بشود بچه اش در 40 سالگی اش به مهدکودک خواهد رفت . به چروک های دور چشمم در آن سن فکر میکنم . به پفی که زیر چشمم خواهد کرد . بچه ام تاتی تاتی می کند و من استخوان هایم درد میکند . چه غمگین !
جدا از بچه هایم ، تا 40 سالگی چه نوع آدمی خواهم شد ؟ آیا همانطور که من 18 ساله ، من 15 ساله را مایوس می کند ، من 30 ساله هم من 18 ساله را ناامید خواهد کرد؟
حس گم شدن دارم . ما بین احتمالات . ما بین چیزهایی که میخواهم و چیزهایی که اتفاق می افتند . خودم را دار میزنم و زنده می کنم . در 21 سالگی تصادف میکنم و میمیرم . در 35 سالگی برنده ی نوبل می شوم . در 24 سالگی معشوقه ام را از دست می دهم و خودکشی می کنم . در 27 سالگی صاحب شرکت بزرگی می شوم و برای کسی که دوستش دارم هر چیزی که می خواهد را می خرم . 
من گم شده ام . سرم از فکرهای بیهوده ی آینده درد میکند . بدنم از این همه سردرد ، درد می کند . این نوشته منسجم نیست و حتی نوشته هایم هم درد میکند .
ما بین همه ی این احتمالات یک چیز قطعی ست
من 
عمیقا
گم شده ام

+ مانا | |