خانه ی ما آرام نبود چون پدر آرامی نداشتم . من و مادرم از ترس او به هم پناه آوردیم و همین قوی ترین پیوندی که می شناسم را میان ما ایجاد کرد ولی این برای خوشبختی کافی نبود . ساختن قصر در کنار مقر سربازانی که در حال جنگ اند احمقانه ست . می توانی از روی نادانی اسباب خوشبختی ات را روی دراور بچینی ، گوشواره های مروارید ، دستبند های طلا ، حتی ساده تر از این ، در گلدان رز بزاری و هر کار دیگری ، ولی با اولین بمبی که پرتاب شود ، با اولین لرزه ای که بر تن خانه و خودت بیافتد ، خوشبختی ات از روی میز پرتاب خواهد شد و شکستنی تر از آن خواهد بود که سالم بماند . دسته جمعی بودن ، خاصیت خوشبختی است .
به گذشته چنگ می زنم ، التماسش می کنم که خاطره ی خوبی تحویلم دهد . شاید به سادگی بستنی خوردن در یک پارک یا دیدن لبخند پدری که بعد از مدرسه دنبالت آمده . خاطرات خوبی تحویلم داد که نقطه ی مشترک آن ها این بود : در هنگام وقوعشان پدرم آن اطراف نبوده
بله من هم مثل بچه های دیگر با بزرگتری برف بازی کرده ام و وقتی که برای دماغش دنبال وسیله ای می گشتیم را به یاد دارم ، من هم مثل بچه های دیگر پازل حل کرده ام و نظر بزرگتری را پرسیده ام ، من هم در هنگام مشکلات به کسی پناه آورده ام ، ولی هیچ وقت آن بزرگتر پدرم نبوده !
در عوض چیزی که از وجود پدرم یادم می آید با صدای جیغ مادرم دست به دست داده اند . با صدای کمک خواستنم دست به دست داده اند .
رفتارهایی که دو سال پیش بالاخره شجاعت کافی را پیدا کردم تا اسمشان را خشونت خانگی بزارم .
هر چند پدرم هرگز دست روی من بلند نکرد ولی در خانه ای که بیشتر از دو نفر در آن زندگی می کنند ، خشونت خانگی هرگز فقط یک قربانی ندارد .