امشب خودم رو به منشاء هستی نزدیک میبینم . امشب فهمیدم که زندگی تا به حال رودی بوده که هر از چند گاهی یه سیب رو حمل می کرده ، دست پاچه و منتظر کنار رود نشسته بودم و با دیدن سیب باید داخل آب شیرجه میزدم و سعی می کردم سیب رو بگیرم . گاهی می شد و گاهی نمی شد . این چیزیه که زندگی تا به حال بوده ! یا فکر میکردم بوده ! زندگی در اصل رودی از سیبه ! جاری و ساری و مملو . تنها راه برای فهمیدنش اینه که خودت رو توش غرق کنی و با تمام وجود سعی در برداشت سیب های اطرافت بکنی ، هر چی بیشتر ، بهتر . زندگی همیشه هست ، به قدری هست و ممتد و طولانیه که گاهی خودمون رو توی تایملاینش گم می کنیم . گاهی عقب میکشیم ازش و منتظر اتفاق افتادنش میشیم ولی همین لحظه ، همین لحظه ی لعنتی گذرنده ، بخشی از زندگی ایه که همیشه منتطر اتفاق افتادنشیم امشب احساس کردم که بدنم لباس مبدلی برای ورود به دنیاست . با تمام زشتی و زیباییش دوستش دارم و باید سعی برای بهتر شدنش بکنم ! برای ورود به دنیایی زیبا باید احترامم رو نسبت بهش نشون بدم و نشون دادن احترامم با لباس زیبا پوشیدنه . امشب فهمیدم زندگی همیشه جاری و ساریه و هر روز و هر لحظه باید در حال یادگیری باشی . چه چیزهایی که هست و نمیدونیم ... حس میکنم اگر کسی این نوشته رو با نوشته های قبلی مقایسه بکنه به بایپولار بودنم شک میکنه . ولی نمیتونم کاریش کنم . من امشب به منشاء هستی نزدیک شدم . خیلی نزدیک شدم . خیلی .