هر دفعه که میرم اونجا بخشی از کودکی و خاطراتمو میبینم که بهم زل زدن . قاطی وسایل قدیمیم میگردم به امید این که چیز تازه ای پیدا کنم . بخشی از وجود من اونجا زاده شده و فقط با اونجا رفتن از عمق به سطح میاد . اگر زمان رو بتونیم در قالب مکان تعریف کنیم ، تمام گذشته برای من توی همون یه خونه حبس شده .
موقع خداحافظی همیشه ساکت از آینه ی بغل ماشین به خونه خیره میشم . هجوم آرومی از احساساتو توی مغزم لمس می کنم . غم ، دلتنگی ، شادی برای روزی اینجا بودن . خیلی معروفه که میگن " بخشی از من فلان جا جا موند " اما واقعا وقتی مهاجرت می کنیم و از مبدایی به مقصدی میریم ، تکه ای از ما توی مبداء جا می مونه یا تکه از مبدا با ما به مقصد میاد ؟
من می گم دومی . چون هر چقدر بیشتر بارم رو می بندم و میرم فقط بیشتر سنگین میشم . فقط بیشتر مغزم نمیکشه .