تاســـیان

کسی که میخونتم ( :) ) چند وقت پیش کامنت گذاشت که چرا دیگه عاشقانه نمی نویسی؟ ( یا حداقل این سوالی بود که توی ذهن من شکل گرفت )
چی می گفتم ؟ نمیدونستم . نمیدونستم چرا وقتی که عشق رو پیدا نکرده بودم شب و روز تصورش می کردم و فانتزی هام رو با جزییات تر می کردم و حالا که پیداش کردم حرفی برای گفتن نیست . ماجرا منطقی بود و نبود . توقعش رو داشتم و نداشتم . 
تمام زندگیم عشق رو آسیب رسان تصور کردم . عشق رو مردی پخته با بوسه های آتشین تصور کردم . به حدی آتشین که از لمس کردن لب هاش سبک بال میشی . چون ... چون میسوزی ! مردی که از من دوره و هر چند ماه با گل سر چوبی و عطر تلخ مردونه ملاقاتم میکنه . نمی دونستم عطرش از نظر من قراره تلخ باشه یا شیرین ؟ عطر کسی که مدت هاست ندیدیش باید حس شیرینی دیدارو بده یا تلخی فراق؟
میگفتم :" مرد من موهام رو میبوسه و آروم و پر احساس گیره ای رو به موهام وصل میکنه ." توی تصوراتم گیره چوبی بود و کناره ش یه بیت شعر درمورد طره و این خزعبلات نوشته شده بود . مرد من پر احساس و بی احساس بود . مرد من دو لبه ی یه شمشیر رو توی روحش داشت . می کشتم و زنده م میکرد . 
من به آسیب دیدن عادت کردم . من به خودم که هر روز به قلب و مغزم چاقو میزنه عادت کردم . به پدرم که واژه ی پدر رو برام بی معنا کرد و مادری که 3 سال گریه هام رو نادیده می گرفت عادت کردم . چرا نباید مرد من هر روز من رو به آتیش بکشه؟ مگه ذات زندگی و ارتباط این نیست؟
عشق برای من این بود و من از رنج بلدم بنویسم . جوهر من برای نوشتن رنجه و محرکم برای ادامه دادن ، دردی که توی سلول هام احساس می کنم .

عشق با من جور دیگه ای تا کرد . عشق من رو آسیب دیده پیدا کرد و به جای بیشتر له کردنم بوسیدم . نوازشم کرد و اجازه داد به شونه هاش تکیه کنم ، به جای پیدا کردن ترک های روحم ، به جای پیدا کردن ضغیف ترین نقاط وجودم برای آسیب زدن ، پیداشون کرد تا تلاطمشون رو آروم کنه . اجازه داد تمام چیز هایی که پیشتر توی هر نقطه ای دنبالش می گشتم رو یک جا و در کنار هم پیدا کنم . من خوندن عشق رو بلد نبودم و به عشق مبعوث شدم . همه چیز به قدری خوب به نظر می رسه که فکر میکنم یک جای کار میلنگه اما این چیزیه که فعلا هست .
من از رنج می نویسم . من بدبختی سرای خوبیم و الان ، توی این لحظه ، عشقی که توی قلب منه التیامه ، نه زهری که قبلا بلد بودم خوب دیکته ش کنم . 

+ مانا | |