تاســـیان

من عجول نبودم . من ،تنها بر اين كه هر ثانيه درنگ و از دست دادن فرصت تو را صدها قدم از من دورتر مى كند واقف بودم . تو هر لحظه ممكن بود تبديل به آرزويى شوى كه از دستم ليز مى خورد و در اقيانوس مى افتد . تو هر ثانيه ممكن بود از لا به لاى انگشتانم سُر بخورى و آنقدر دور شوى كه چيزى جز خاطره از تو باقى نماند . من تنها مى خواستم خودم را نجات دهم . خودم را برهانم از درد اين كه روزى روزگارى بردن بازى مورد علاقه ام را باخته ام . اين كه مطمئن باشم توانايى بردن را نداشتم از اين كه احساس كنم مى توانستم و نبردم ؛ درد كمترى دارد . من عجول نبودم ... تنم را رها كردم و روحم را آزاد گذاشتم تا به سمتت خيز بردارد قبل از آنكه فرسنگ ها دور شوى و عطرت گم شود ميان بوهاى مردم ، صدايت گم شود در اين همهمه و شلوغى افكارم و حرف هاى آدم ها . جسمم را رها كردم تا خيز بردارم به سمتت و به دستت ، به بازويت ، به شانه ات چنگ بيندازم و بگويم كه همه چيز را رها كردم كه تنها بدانى كه من دوستت ... پاى روحم در باتلاق گير كرد . دستم به بازويت هم نخورد و تو صداى مرا نشنيدى . جسمم كمى آنطرف تر روى زمين افتاد و جانى براى تكان خوردن نداشت . تمام سلول هاى من و روحم قتل عام شدند و تو صداى مرا نشنيدى . من در اين گوشه ى تاريك و مخوف از دنيا در باتلاق غرق شده ام و روحم به دوست داشتنى ترين شكل ممكن تباه شده . تو اما صداى مرا نشنيدى و فرسنگ ها از من دور شدى ...

+ مانا | |