چند وقت فکر میکردم که بالاخره از دوراهی های سخت نجات پیدا کردم ، الگوریتم های زندگی و افکارم رو یادم گرفتم و حالا " با زندگیت میخوای چیکار کنی؟" به سادگی " تشنه ته ؟" شده . چقدر راحت اما همه ش بهم میریزه ، چه نجاتی وقتی با کوچکترین چیز میتونم همه شو از اول درگیر پرسش کنم ؟
آدم وقتی از چاله میره توی چاه قضیه ش همینه ، به واسطه ی تغییر محیطش اولین چیزی که میفهمه اینه که :" از چاله اومدم بیرون ." خوشحالی میکنه ، میرقصه و وسط یکی از همین چرخشاست که میفهمه " اما توی چاه افتادم ."
من
توی
چاهم .