این چند وقت با همه ی وجود حس میکنم که هنوز درگیر دوران دبیرستانم ، باور دارم که از یه دوران طلایی ، از رنسانس ، به عصر. جاهلیت پرتاب شدم و راه خونه رو گم کردم ! اگر افسردگی طولانی مدتم رو در نظر بگیریم ،چندان فرض محال و دروغ شاخ و دم داری هم نیست ! زیاد خاطره خواهم نوشت ، مثل یه پیرزن ۸۰ ساله میشم اینجا ، گم میشم توی گذشته تا حالم رو پیدا کنم . حوالی سال ۹۱ بود که اون رو دیدم ، ۵ سال از من بزرگتر ، عاشق شعر بود و شیطون ، با نگاه های دزدکی و توجه های مخفی ( یا حداقل چیزی بود که من برداشت میکردم ) تبدیل به اولین کسی شد که براش حسی داشتم ، تا قبل از اون از چیزای زیادی توی زندگی عبور کرده بودم و میدونستم که همون نوع « دختر خوبی » ام که خانواده ش here and there تحسینش میکنن ، از وقتی یادم میاد همیشه عاشق کتاب بودم و خاطرات مورد علاقه م حوالی کتاب خوندن میگذشت، ۹ سالم که بود تصمیم گرفتم رمان بنویسم و هر چند ۲ چپتر بیشتر جلو نرفت ولی چیز موندگاری شد ، یکشنبه و سه شنبه هایی که با « آری » از ساعت ۸ صبح تا ۷ بعد از ظهر ۲ تا کلاس ورزش و کیلومتر ها پیاده روی میکردیم ، با خستگی برمیگشتم و توی رمانای آر.ال.استاین گم میشدم ، اولین بار با « آری » بود که کتابخونه ثبت نام کردیم و هیچ خاطره ای به زیبایی روزی نیست که بین کتاب های اونجا دیوید کاپرفیلد رو برداشتم و در حالی که بیرون برف شدیدی میومد منتظر مدرسه بودیم ، مامان زنگ زد و گفت امروز مدارس تعطیل شدن ، بیرون برف شدت گرفت ، با « آری » خوشحالی کردیم و من غرق در دیوید کاپرفیلد شدم و اون مشغول خوندن چیز دیگه ای . من همیشه کتاب میخوندم ولی از وقتی اونو دیدم همه چیز عوض شد ، حالا این من بودم و قامت عشق ! ، من بودم و تلاش برای غرق شدن توی دنیای شعر و یکی شدن با « اون » ، سالهای عجیبی بود و با شیفت یکدفعه ای زندگیم همه چیز راحت تر شد برای عاشق شدن و از صبح تا شب شعر خوندن ، برنامه ی تلویزیونی مورد علاقه م مشاعره شد و سال های اول متوسطه بود که به دو چیز معروف شدم : ۱- درسم خوب بود ۲- توی مشاعره نمیشد شکستم داد !