به ۱۵ سالگی رسیده بودم و سخت ترین مسیر زندگیم پیش روم بود ، مامان بارها تلاش کرد منصرفم کنه و به یه مسیر عادی تر بکشونتم ، ای کاش قانع شده بودم ! ای کاش وقتی استدلالش رو میگفت :« وسطش خسته میشی و ولش میکنی .» به جای جری تر شدن فقط میگفتم باشه و بیخیال میشدم ! نشدم ، ۱۰ بار دیگه هم میگفت نمیشدم ، این مسیر منو خونده بود و باید جوابشو میدادم .
برای بار اول توی زندگیم چیزی به قوت عشق سراغم اومد ، «عطش پیشرفت کردن» ، عطش پیشرفت کردن هم مثل عشق آروم آروم و به نرمی باید راهش رو توی قلبم پیدا میکرد و چیزی که تغذیه ش میکرد شعر نبود ، ویدیوها و کتابای انگیزشی بودن ! « ساعت ۵ بیدار شو و زندگیت رو بساز » « من دست و پا نداشتم ولی خودم بر سرنوشتم حاکم شدم » « زندگی نامه ی مایکل فلپس »
با خجالت زدگی " Good Night Stories for Rebel Girls " رو بر می داشتم و قبل از خواب میخوندم ، خلاصه بخوام بگم این مجموعه بدترین داستان "شب" ایه که میتونید به کسی پیشنهادش بدید ! بعد از هر سطری که میخوندم بیشتر دلم میخواست از جام بلند بشم و تغییری ایجاد کنم ، تاثیرش درست مثل کافئین بود ، خستگی سرجاش بود و خواب پریده بود .
برای اولین بار توی زندگیم چیزی به جای عشق این خلاء رو پر کرد و 2 سال تمام ادامه داشت . هر روزش رو با شور و امید از خواب بیدار شدم و هر روزش رو تلاش کردم ، عطش با من کاری کرده بود که عشق توی شدیدترین فرمش هم نمیتونست انجامش بده . یه بار وسط مرور کردن سیستماتیک گیاهیم بودم و توی خیابون قدم میزدم ( درس خوندن به قدری شدت گرفته بود که رفت و آمدم هم اکثرا همراه با یه دفترکوچولو برای مرور کردن بود ) ، یه خانومی مسیری رو ازم پرسید و بهش گفتم دنبالم بیاد چون همونجاها دارم میرم ، توی مسیر سنم رو پرسید ، جواب دادم و تاکید کرد که بیخیال پسرها بشم ، روی خودم تمرکز کنم و از خیر ارتباطای دیگه بگذرم ، سرم رو تکون دادم ، as if it's a sure thing ، ولی معلوم شد که خیلی هم اینجوری نیست !