تاســـیان

تمایل زیادی برای خاتمه دادن به افکارم دارم اما نمی توانم . احساس میکنم سیلی از  افکار مربوط به یک خاطره به سمتم هجوم می آورند . من با چتر قصد محفاظت از خودم را دارم .اما حقیقت این است که چتر از هیچ آسیبی جلوگیری نمی کند . مانند سرباز ناامیدی سپرم را رها می کنم و با آغوش باز امواج دوست نداشتنی افکارم را می پذیرم .
چاقوی زنجانی را بی هدف خریده بودم . در واقع چرم روی دسته اش به قدری اغفالم کرده بود که از بی پولی و نداری و به درد نخور بودن خودِ چاقو گذشته بودم و برای چرمش خریده بودمش . چرم نسبتا خوبی بود اما خوب بودنش خاصش نمی کرد . به هر حال چرم ، چرم است و خوب و بدِ آن تنها صفتی است که چرم را در یکی از دسته های انواع چرم می گذارد اما نمی تواند به آن هویتی جداگانه و متمایز از تمام چرم ها و خوب و بدهایشان بدهد . کسی که آن را متمایز دیده بود و به آن هویت بخشیده بود من بودم . درست مانند کاری که با لیلا کرده بودم ...

# داستان سه گانه ی دست ها 

+ مانا | |