سر کلاس فلسفه ی علم بودیم که استاد پرسید :" فکر میکنید چرا آدما تا این حد دنبال علم میرن ؟" + وقتی شروع کردم به نوشتنشون اصلا فکر نمیکردم که به ۵ رسیده باشم و هیچی نگفته باشم ! هر دفعه که اینجا رو میبندم و میرم بیشتر از قبل با سیلی از خاطرات و حرفا مواجه میشم .
سوال جالبی بود و با این که هیچ وقت به صورت جدی فلسفه ی علم برام جذابیتی نداشت به نظر میرسید سوال بیسیکی توی این حیطه باشه . هیچ وقت دنبال فلسفه ی علم نرفتم و نمیرم چون میترسم همون اتفاقی که برای زندگیم بعد از دنبال کردن فلسفه ی زندگی افتاد ، برای دیدم به علم آموزی هم بیفته ! همیشه از اون دسته آدمایی بودم که مدافع گردش آزاد اطلاعاتن ، همیشه به نظرم نگرانیای سقراط از باب شدن کتاب خوندن و کلا فعل خوندن ، عجیب و غریب و محدود به یه زمان خاص بوده ، ولی توی قضیه ی فلسفه ی علم این نگرانی ها رو میفهمم . بعضی چیزها بهتره هیچ وقت برات باز نشن ، برای زندگی کردن بخشی از زندگی رو فقط باید توی انجام فعلش خلاصه کنی و نه چیزی گسترده تر از اون .
جواب اون موقع من به این سوال این بود :" تنهایی " و به محض گفتنش احساس شرم کردم ، چه جواب احمقانه ای !
دید کلی ای که داشتم همین بود که همه ی این آدم ها برای رسیدن به این جایگاه انزوای زیادی رو طلبیدن و منزوی کردن خودت توی خانواده و محیط مملو از عشق چیز ممکنی به نظر نمیرسید . من و تمام آدم هایی که اونجا بودیم تا حدی بی مهری دیده بودم و خلاء های روحیمون رو توی پیشرفت کردن دنبال میکردیم و راضی و خرسند بودیم از موفقیت های پوشالی ای که کسب کردیم ! این دید من بود و توی کلمه ی تنهایی خلاصه شد .
اگر 2 ماه بعدش این سوال رو ازم میپرسیدن احتمالا میگفتم :"دولت " و به فرایند درامد زایی از دو تا حلقه ی کارگر و روشنفکر اشاره می کردم ، این آدم ها قرار بود تبدیل به بخش روشنفکر بشن و فقر وراثتی به خودی خودش کارگر رو به وجود می آورد ، اما اون موقع نه ، اون موقع جواب من " تنهایی " بود و مشخص ترین نشونه ی ضعف های من این سکانس کوتاه از یه کلاسه . من عمیقا تنها و رها شده بودم . سالها بود که چشمام رو روش بسته بودم و حالا داشتم با آغوش باز می پذیرفتمش .