تاســـیان
تمام زندگى ام عشق به يك جنس مخالف بى وفا و ظالم كه با دلى تب آلود و اندوهگين رهايم كرد نيست اما تنها چيزى ست كه مى تواند ميل به نوشتن و رقصيدن با كلماتى گيج و مبهم را در وجودم پديد آورد . زمانى كه درباره ى جنگل سحرآميز موهاى سياه فامش و ماهى كه در لا به لاى طره اش گم شده و منتظر نوازشى ست كه پيدايش كنند مينويسم ؛ دست هايم با مفهومى آشنا ميشوند كه هرگز نتوانستند دركش كنند . وقتى از برق شيطنت چشم ها و مِهر لبخند ساده و كم نظيرش ميگويم درست به خاطر نمى آورم كه چگونه ميخنديد و با چه لحنى نگاهم ميكرد - درواقع فقط دوست دارم گمان كنم كه به من ميخنديد و مرا نگاه ميكرد - من هيچ چيز از او به خاطر نمى آورم ! تنها چيزى كه از آن مطمئن هستم اين است كه حتى اگر فراموش كنم كه چگونه راه مى رفت و صدايش از جنس كدام ابريشم لطيف دنيا بود ؛ حسى كه هنگام راه رفتنش و خنديدنش و بودنش و نبودنش داشتم فراموش شدنى نيست . همان حسى كه داعيه اى براى رقص با كلمات گيج و مبهم را در من پديد مى آورد و باعث ميشود هيچ وقت برق شيطنت نگاه خيالى اش و كشف مهتاب موهايش را فراموش نكنم ...
+ مانا | |