تاســـیان

قلب ظلماتِ آسمان را خنجر پرتوهای خورشید از شمال تکه تکه کرد . اندوه پایش را از روی سینه ام برداشت و جهید و به گردن جنوب چنگ انداخت .  مشرق بی طلوع مانده بود ! خورشید امید برعکس روزهایی که از شرق بر می خاست ؛ پرتوهایش را مستقیم در صورتم تف کرد و بر قسمتی از جسمم تابید که تا آن زمان در تاریکی بی پایان و انزوای خویش مرده بود . پرتو امید قلبم را که نوازش کرد ؛ روح نالانم سرخی درون جام دستانش را نوشید و  مست شد . آنقدر مست شد که یادش رفت از کجا آمده؟ ؛ کیست ؟ ؛ یادش رفت بپرسد که تا این زمان فلک ، روشنایی امید را در کدام افقش پنهان کرده بود ؟ 
هر چند امید جوانه های قلبم را رویاند و مستم کرد ؛ چشمه ای را هم خشکاند . چشمه ای که در قسمتی مخوف و تاریک از قلبم با غم می جوشید و از غم لبریز بود . چشمه ای که جوهرم بود . که مُهرم بود ؛ که امضایم بود در نوشتن . خط خطی می کنم روی کاغذ اما چیزی نمی نویسم بجز چند جمله ی نامفهومِ گیج و منگ که راهشان را گم می کنند و به حاشیه ها برخورد می کنند . دست اندوه را می خواهند که راهشان ببرد اما اندوه چه بی رحمانه - و چه شادمانه - دستشان را در دست امید ناآشنا گذاشته . ای کاش انقدر حاشیه های نوشته ام بوی خون نمی داد ...
ای کاش ماه و خورشید آسمانم همدیگر را دوست داشتند ... ای کاش امید و اندوهم دست در دست هم در آسمان بودند و با هم هدایت می کردند این کلمات نامفهوم را ... کلماتی که شور خورشید امید را می خواهند و جوهر ماه اندوه را 

+ مانا | |