سرما جان فرسا تر از چیزی بود که تصور می کردیم . برف نیامد ولی سرمایش را فرستاد . تنم را در برابر سرما حفظ کردم اما چیزی که برای مقابله با آن سپر و سپاهی نیافتم یخبندانی بود که کلماتت در وجودم پدید آوردند . حرف هایت در آن هوای سرد قطار می شدند و با باد سوت زنان به سمت من می آمدند ... قطار جملاتت مسیرش را در وسط قلبم پیدا و برای باز کردن راهش حفرش كرد . بارها از وسطش عبور کرد . قلبم را منجمد و خون را از حرکت متوقف كرد . نگاهت ، حرکات پرخاشگرانه ی انگشتانت که بی اندازه غریب بودند و لب هایت که انگار برای نخندیدن آفریده شده بودند ؛ هر کدام پاره ای از وجودم را به صفر درجه رساندند . منجمدم کردند . حالا بیشتر از این که آدم باشم ؛ آدمِ برفی ام . آدمِ برفی ای که کسره ی آخر کلمه ی اولش نشان از شانه های افتاده و ردیفی از دکمه هایی دارد که به جای رو به بالا بودن ؛ به سمت زمین خم شده اند و تغییر نخواهند کرد .
باید کسی سال ها قبل ؛ زیر گوشم زمزمه می کرد و اخطار می داد :"قلبی که دیگران به آن راه یافته اند ؛ هر لحظه در معرض خطر انجماد است ."
* بیدل دهلوی
+ مانا |
|