تاســـیان
صدايش موج گرم خاطرات را به سوى قفسه ى سرد سينه ام به حركت در آورد . دست لحن و طعم حرف هايش پايم را كشيد و در شن و ماسه فرويم برد . صدايش كلاغ هاى سياه پوش اندوه را از شمال به جنوبى ترين نقطه اى كه منم كوچاند . صدايش باز خواستم كرد . هزار بار وادارم كرد كه به خاطر بياورم آنچه را كه فراموش كرده ام . خاطرات خوب هم مطلقا خوب نيستند . حس اوج گرفتن و در قله بودن تو را در آن لحظه تسخير ميكند ؛ خاطره اش هزاران بار برايت همان احساس را تداعى ميكند اما ميليون ها بار هم تو را با تلخي در اوج نبودن رو به رو ميكنند . صدايش را فراموش كردم . چون رهبري به گور رفته كه ميليون ها سرباز تازه نفس را از گور فرا ميخواند و خود به وادي خاموشان باز ميگردد. صدايش را به طرز بي رحمانه اي فراموش كردم اما هزار سرباز خونخوار در جانم دارم كه روحم را مي مكند و خواهان به هم پيوستن گذشته و حال اند . روز هايي كه باهم بوديم . روزهاي لعنتي اي كه در گنبد آسمان ماه و خورشيد مسيرشان را طي ميكردند و ما با هم مسيرمان را ... باهم ... با هم ... ب ا هم ... ب ا ه م .. و تفكيك شديم به مشتي واژه بي معنا ...
برچسبها:
ديوانگي افكارم را احاطه كرده
+ مانا |
|