تاســـیان
هر شب همانجاست . میان جریان هوای سردی که از چشم هایش به جانم کوچ می کند می ایستم . در بهار فاصله ی بین ما را برف سفیدپوش می کند و مهتاب بالای سرمان تماشا . به هم زل می زنیم ؛ با تنفر نیزه های ذهنمان را به سوی هم پرتاب میکنیم و بی هیچ کلام اضافه ای در روشنی روز گم می شویم تا تاریکی شبانگاه دوباره ما را به هم برساند . عطر حضورش در لحظه به لحظه ی شب هایم به داخل سرم می رود و خفه ام می کند . از میان تمام کلماتی که در خواب می شنوم ، اسم اوست که پر رنگ تر از هر کلمه ای در نبودش از قول دیگران شنیده می شود . آدم ها هنگامی که هستند چمدانی را پر از خاطره می کنند و وقتی در مسیر پیچاپیچ روزگار یا خواسته هایشان گم می شوند کوله بارشان را فراموش میکنند . او چمدانش را میان خواب های آشفته ی شب های تاریکم جا گذاشت و به سوی آخرین خم جاده دوید . و حالا هر شب همانجاست . با همان نگاه سرد . با همان چمدان . در خواب هایم ...برچسبها:
دیوانگی افکارم را احاطه کرده
+ مانا |
|