من بارها خزان این بهار های ممتد را در چشم های ابری مادرم تصور کرده ام . چندین و چند مرتبه سرما و سنگینیِ خاک ، قفسه ی سینه ام را به رنج کشیدن تحمیل کرده . بار ها عطر یاس های اطرافم را عمیقاً نفس کشیده ام و کرم هایی که روی دست هایم می لولند ... آن ها بی گناه ترین گناه کاران خواهند بود .
و هربار که شمع های " چند " سالگی ام می رقصند و می گریند ، به دهان سرد مکنده ی خود نزدیک تر می شوم . چشم های مادرم ابری تر ، خاک سنگین تر ، یاس ها معطر تر و کرم ها ملموس تر می شوند . و وقتی مرگ را لمس کردم ، چشم هایم را میبندم ، هوا را به ریه هام می فرستم و محکم فوت میکنم . شمع های " چند " سالگی ام ، در خاموشی میمیرند و تولدم اتفاق می افتد .
برچسبها: ديوانگي افكارم را احاطه كرده
+ مانا | |