تاســـیان

بهار را نميخواهم . ميخواهم در پوسته ي سنگين روزهايم بخزم و كهن سالان جوان شده ي طبيعت را به حال خودشان رها كنم . روزهاي طولاني تر شده را به خورشيد برگردانم و زير ابريشم سياه اسمان مسيرم را پيدا كنم . ميخواهم فرار كنم از اين فكر كه نيمي از سالي كه در حال اتمام است را براي افكار مريض انسان ها باخته ام . نوشتن را ، زندگي كردن را و دوست داشتن را . بهار را نميخواهم ، كوچ كردن بهارانه را ميخواهم . از خودم ، از افكار نالاني كه بر سرم ميكوبند و ديگر نميتوانم مانع ورودشان شوم . از روزهايم و از بطالتي كه  در روزگارم رسوخ كرده . از پرده اي كه بر چشمانم كشيده شده . از پرده اي كه نميگذارد بهار را ببينم . بهار را نميخواهم ، فهميدنش را ميخواهم . در روزگاري كه خسته ام ؛ در روزگاري كه دلگيرم ...

+ مانا | |