خبری از حیای همیشگی ات نبود اما من همچنان به خودم تشر میزدم که نباید انقدر بی پروا نگاهش کنی . نباید با هر نگاهت پرتوی دلتنگی را به آن قلب تاریک بتابانی - هر چند در آن لحظه تو هم منیر بودی - ! تو بودی و همه . اما حضور دیگران آنقدر کمرنگ بود که نیازی به فعل ندارد . احساس میکنم حضورشان حتی لایق " حذف به قرینه ی معنوی " هم نیست . تو پیامبر درخشان عشق بودی و دیگران کافران بی نور در اطرافت . با تحسین و عشق نگاهم کردی و آرام زمزمه کردی : " دوستت دارم " ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه که گوشی زنگ خورد احساس میکردم که هنوز چیزی شبیه به پژواک جمله ی " دوستت دارم " را میشنوم ...